سرباز لبه های کلاهش را صاف کرد. برگ سینه اش را چک کرد تا از بسته بودنش مطمئن شود. نفس عمیقی کشید. دوروبرش را برانداز کرد و در را زد. شخص پشت در با گفتن بفرمایید مجوز ورود را صادر کرد. سرباز در را باز کرد، دستش را به سمت شقیقه اش برد، احترام گذاشت، پای راست را از جا کند و سپس محکم کنار پای چپ کوبید. کلاهش را با دست راست از سرش برداشت و به دست چپش که کنار بدنش مستقر شده بود چسباند و دست راستش را که حالا آزاد بود به همین ترتیب به سمت دیگر بدنش چسباند. از آنجایی که اورکتش زیادی برای جثه اش بزرگ بود مچ دستانش زیر اورکتش گم شده بودو ظاهری دستپاچه و ناموزون به آن داده بود. ته ریش صورتش به طور مادرزادی صاف و مرتب بود اما موهای سرش هم که زیر کلاه درآمده بود نظم خاصی نداشت. اراده کرد تا حداقل به سمتی مرتبش کند اما جرات نکرد. پوتین هایش اگرچه واکس زده نبود اما پنج دقیقه قبل با کمک فرچه ای که از هم خدمتی اش در آسایشگاه و دو طبقه پایینتر، در زیر زمین از او قرض گرفته بود ظاهر تمیزی به خود گرفته بود. خواست سرش را بالا بگیرد، طبق اصول نظامی باید این کار را می کرد اما خود را ناتوان تر از آن دید که خود را آدمی با اعتماد به نفس بالا و راضی از شرایط نشان دهد. اتاقی که در آن ایستاده بود نشانی از امروزی بودن نداشت و تنها نشان پیشرفت علم را می شد در تلفن دکمه دار دیجیتالی سفید رنگ روی میز مشاهده کرد. اتاق در گوشه ساختمان و در طبقه دوم واقع شده بود و پنجره ای رو به حیاط داشت که برای این چنین مقامی که در این اتاق باید همه چیز را زیر نظر داشته باشد موقعیت عجیبی بود. روبروی سرباز مقام نظامی بالارتبه ای پشت میز نشسته بود که یونیفرم نداشت و لباسش همانی بود که احتمالا در مجالس هم به تن می کرد. کت و شلواری با رنگ مرده خاکستری و پیراهنی که یقه اش از زیر ژاکت جلیقه مانند بیرون زده بود . ظاهرش هم با مقام و منصبی که در آن قرار داشت متناسب بود. مقام نظامی که گویا توجهی به آمدن سرباز نکرده باشد همچنان سرش را لا به لای برگه های سفید مشغول نگه داشت، گویا کار مهمی در حال انجام داشته باشد اما حتی سرباز هم با حال نه چندان مساعدش به مصنوعی بودن این مشغولیت پی برد. سرباز که در ابتدای ورودش به اتاق و روبرو شدن با این مقام و درجه استرس شدیدی پیدا کرده بود و تپش قلب بالایش نفس کشیدن را برای او سخت کرده بودحالا و با این مقدمه راحت تر نفس می کشید و حتی توجهش معطوف به جزییات اتاق شده بود. حتی به خودش جرات داد تا در کاغذهای نوشته شده روی میز دنبال مطلب خاصی بگردد که محتوای بدردبخوری برای تعریف کردن پیش هم خدمتی هایش داشته باشد. مثلا ، مثل اینکه فلان سرباز به فلان نقطه دور تبعید شود یا فلان جا دو سرباز وظیفه با اسلحه برای تامین امنیت قرار داده شود. اما روی کاغذهای میز جز برگه های تقویم و نوشته هایی با خط بسیار بد چیزی پیدا نکرد. از طرفی مجبور هم بود که فقط به روبرو توجه داشته باشد و به اطراف نگاه نکند. چرا که هر لحظه ممکن بود شخص پشت میز سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند و در آن موقع این رفتار او می توانست بی توجهی به آن مقام تلقی شود و گرچه شاید عواقب بدی برایش نداشته باشد اما در ادامه می توانست او را از امتیازاتی که قرار بود بدست آورد محروم کند.
مقام نظامی پشت میز نفس عمیقی کشید، برگه ها را روی میز انداخت، بالای پیشانی اش را با شست دست راستش خاراند و با کف دست چندباری صورت ریش دارش را مالش داد. با اینکه شاید همسن پدر او بود اما موهای ریخته جلوی سرش و ریش های نه چندان بلند اما تقریبا سفید شده اش اقتدار و عظمتی که هر شخص در مقام او باید داشته باشد را به چهره اش نمی داد. نگاهی به سرباز انداخت و به طور مشخص از نوک سر تا پوتین سیاه رنگ پایش را ورانداز کرد. از نظر سرباز این حرکت برای گرفتن ایراد در ظاهرش هر چند ناچیز باشد به نظر آمد. مقام نظامی اما چیزی در این مورد به زبان نیاورد و صحبتش را با سوال کردن اسم و فامیل سرباز شروع کرد. با اینکه سرباز و همه سربازان دیگر اتیکت هایی روی اورکت خود داشتند که محل خدمت و نام و نام خانوادگیشان روی آن حک شده بود اما اسم و فامیل بعضی از سربازها آنقدر نامفهوم به نظر می آمد که با وجود خوانا بودن نوشته های روی اتیکت سربازان دیگر و مقامات نظامی بالادست مجبورند چند بار آن را بخوانند و از خود سرباز برای یادگیری آن کمک بگیرند. سرباز آب دهنش را قورت داد، به آرامی حنجره اش را صاف کرد و اسمش را گفت. صدای ضعیف سرباز و چهره ای که فقط ضعف او را مشخص می کرد به مذاق مقام نظامی پشت میز خوش نیامد پس کمی خودش را از صندلی اش جدا کرد، نیم تنه اش را از پشت میز جلو آورد، با چشمانی گشاد شده و اخمی که چین های پیشانی اش را بیش از پیش نمایان می کرد گفت: چی؟! به نظر سرباز این حرکت به معنی تکرار دوباره اسم و فامیلش تلقی شد و خواست دوباره با صدایی بلندتر اسم و فامیلش را تکرار کند اما مقام نظامی که فکر سرباز را خوانده بود در همان حالتی که قرار داشت قبل از اینکه سرباز بتواند حرفی بزند گفت : تو مثلا سربازی. چقدر بی حال و بی رمقی. بلندتر! بلندتر بگو! و این را طوری گفت که سرباز چند دقیقه ای می شد از استرس ورود به این اتاق و روبرو شدن با چنین فردی دور شده بود با شدت بیشتری ترس را حالا حتی در اندامش احساس کند. به طور مشخص هم دست چپش شروع به لرزیدن کرد اما سعی کرد با مشت کردن از شدتش کم کند. سرباز با صدایی نه چندان کشیده اما این بار بلندتر اسم و فامیلش را تکرار کرد. مقام نظامی بلافاصله پرسید: محل قبلی خدمتت کجا بود و سرباز پاسخ داد: یگان ویژه جناب. مقام نظامی که حالا در صندلی خودش مستقر شده بود به میزان اخم کردنش اضافه کرد و گفت : فکر می کنی چرا بین بیست نفر آدم باید تو اینجا باشی؟ فکر کردی نمی شد کس دیگری رو بیاریم؟ سرباز که حالا از شدت ناراحتی سرش به پایین افتاده بود چیزی نگفت. در واقع چیزی هم نباید می گفت چرا که سوالی که پرسیده شده بود نه برای جواب دادن بلکه به نوعی برای آگاه کردن او ازین موضوع بود که هر کس دیگری می توانست جای او برای پست جدید انتخاب شود و اگر لطف بی کران این مقام نظامی نبود الان باید در محل خدمت قدیمی اش حضور می داشت. جایی که قبل از این خدمت می کرد درست در کنار این ساختمان و شامل یک ساختمان قدیمی و حیاطی به مساحت حدود صد متر می شد. وضعیت خدمت او هم به نحوی تعیین شده بود که هر هفته تنها چند ساعت مرخصی درون شهری داشته باشد و در بقیه ساعات هم به صورت چهار چهار که به معنی چهار ساعت گشت در خیابان و چهارساعت استراحت بود خدمتش را می گذراند. او و سربازان دیگر حق ورود به محوطه حیاط کناری یا به داخل خیابان را نداشتند و در واقع ساختمان کناری برای سربازان محصور شده در این محیط قدیمی و محدود بیشتر شبیه بهشت بود. جایی که راه به خیابان و شهر داشت و همه سربازان ساعاتی در روز را در اختیار خود بودند. به خصوص نگهبان جلوی در که نیمی از روز را بیکار بود و می توانست به همه جای شهر سرک بکشد.
مقام نظامی شرح وظایف سرباز نگهبان جلوی در را یک به یک برای سربازی که برای هر جمله ای اصطلاح بله قربان! را به کار می برد توضیح داد. از حالا او یک سرباز نگهبان جلوی در ساختمان اصلی فرماندهی بود که باید ورود و خروج افراد و وسایل نقلیه را کنترل می کرد و عملکرد خود را هر چند وقت بنا به درخواست مقام نظامی که حالا رئیس او تلقی می شد شرح می داد. شیفت کاری او از سات سه بعد از ظهر تا دوازده شب تعیین شد .
...
مجری اخبار هوانشاسی با شور و شوق منصوعیش و به شکلی مذخرف داره میگه تو این هفته انتظار برف داشته باشین انگار نه انگار یه روزی تو همین روزا همه جا نه که سفید باشه از برف ولی لااقل کوههاش از یه ماه پیش برف گرفته بود و منظره ش از دور سفید و کمی هم آبی لابه لاش داشت. یادمه سال دوم دبیرستان بودم که پی بردم جای فصلا عوض شده . پاییز بود . از نظر تقویمی میگم ولی برگهای درختا هنوز سبز بودن و شاید یه ماهی گذشت تا همه چی شبیه پاییز بشه. الان که اوضاع خیلی بیریخت دنبال میشه. تا همین بیست روز پیش میشد با آستین کوتاه بیای تو خیابون و یه جورایی از هوایی که مثل هوای بهاره حال کنی.
یادمه یه درخت چنار بزرگ داشتیم تو کوچه و وقتی پاییز میشد و برگهاش میریخت من با تعجب یکی از برگهای زرد شده رو از کف زمین بر می داشتم و یه جوری نگاه می کردم که انگار باید مطلب خاصی داشته باشه یا شایدم روش یه پییغامی نوشته باشن. هیچوقتم از پاییز خوشم نیومد. نه از اولش نه از وسطاش نه از آخرش. اولش که خب معلومه. مدرسه و معلم و برو بیا و زد و خورد و مشق و تکلیف و مابقی چرندیات مرتبط. وسطاشم که بازم مدرسه ست که از بار مذخرف بودنش کم نشده که هیچ بیشترم شده و تازه امتحانات مذخرف تر از اون و توپ و تشر شنیدن از معلمای آشغالی که یاد دادن یه مطلب رو بدون بد و بیراه نمی تونستن جلو ببرن. شایدم به این فکر می کردن که درس یاد دادن به یه دانش آموز مثل خوردن ساندویچ هات داگ می مونه و بدون سس خردل نمیشه خوردش. منظورمو گرفتین. سس خردل همون کتک زدناست. من از ساندویچ هات داگ خوشم نمیاد. آخرای پاییز که بدقواره ترین شکل ممکن از یه فصله. هوای سرد و انگشتای یخ زده. تازه شیفت بعدازظهرم باشی که بدتر. موقعی که اون زنگ مذخرف تعطیلی مدرسه رو میزنن هوا دیگه رمقی نداره. تاریکه تاریکه و بدترین حالتشم اینه که باید تا خونه رو پیاده گز کنی. هیشکیم نباشه لطف کنه برسونت و پدر و مادری هم نباشه منتظرت باشن. اعتراف می کنم یه چند باری منتظرم بودن و چقدر ذوق کردم. خیلی زیاد. خلاصه اینکه ته پاییز همیشه این معلمای دانشمند امتحان میگرفتن و وای به روزی که نمرات کمتر ازون چیزی بود که تصور می کردن که البته خودشونم میدونستن چی در انتظارشونه وقتی امتحان میگرفتن. از خواستن والدین بچه ها بگیر تا توبیخ و هارت و پورت تو صورت بچه هایی که اگه قرار بود درست بشن الان مملکت همه کاندیدای فرار مغزها بودن. من هیچوقت آدم درسخونی نبودم. نمراتم بد نبود ولی حس رقابت آنچنانی نداشتم. یه جورایی به بچه خرخونا حسادتم می کردم ولی نه حسادتی که باعث بشه منم بیشتر بخونم . نه. اون مذخرفایی که تو مدرسه درس میدادن انگیزه زیادی برای یادگیری ایجاد نمی کرد.
میگن پاییز فصل جدایی و این حرفای عاشقانه و غم و اندوه بی پایان آدماییه که فکر کردن روی برگهای ریخته کف پیاده رو میتونن دست تو دست هم راه برن و هی چرندیات در گوشی تحویل هم بدن و هی ریز ریز بخندن. ولی نه. برای من پاییزفقط رد شدن از فصلیه که دوستش دارم. برای من پاییز بیشتر معنی سرماخوردگی میده تا حس عاشقانه ای که اگه دروغ نباشه بیشتر جداییشو باور می کنم تا چیزای دیگه