درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

وقتی که با هم قدم زدیم

بیا برای یک بار هم که شده از این رفتار عجیبت دست بردار و وقتی با من پیاده قدم می زنی مثل اون مرد میانسال اون طرف باش. چه خوب که تونستم نگاهتو از روی زمین بردارم . داری می گردی ببینی منظورم کی بوده نه؟ ولی بهت نمی گم. می دونم می خوای من باهات باشم. می دونم الان داری با خودت میگی چطوری باشم که این لعنتی دوستم داشته باشه. خب دارم. تو برای من مثل یه بچه گربه کوچیکی. بچه گربه ای که وقتی نگاهش می کنم غرور از سر و صورتش می باره اما خودش هم میدونه من رییسشم. می تونم با یه خم ابرو، با یه نگاه، با یه گریه باریک از فولاد هم که سخته شده باشی خمت کنم. خودتم می دونی. این سلاح ما زنهاست. خوبم بلدیم ازش استفاده کنیم. ولی من نمی خوام. یعنی می دونم تو موجود دردکشیده ای هستی. نمی خوام اذیتت کنم. اصلا از همین غرور و از همین جوابهای سربالا دادنت هم خوشم میاد اما می خوام وقتی حرف می زنم تو چشمهام نگاه کنی. وقتی دارم در مورد دخترعموهام حرف می زنم با علاقه بگی کدومشون. همون که باباش دور میدون مغازه داره یا همون که چشماش آبیه. ولی خیلی وقتها می زنی تو ذوقم. شاید بهت یاد ندادن که ما اینطوری تخلیه میشیم. باید در مورد همه چی حرف بزنیم با یکی. این یکی هر کسی نیست. تویی. تویی که می دونم بهم علاقه داری اما می ترسی حتی بگی. حتی بهش اشاره کنی. می دونی چرا؟ شاید فکر می کنی وابسته ت بشم اما لعنتی واقعا وابسته ت شدم. منم به روم نمیارم چون نمی خوام. منم نیاز به غرور دارم. که فکر نکنی همینطوری و راحت باهات هستم. حئی راه رفتن الانم هم بی علت نیست. تو به خاطر من بیرون اومدی. در صورتی که من می دونم متنفری از توی بازار راه رفتن و قیمت گرفتن لباس و وسایل آرایشی چه برسه که کشون کشون بیارمت تو یه مغازه و بخوایم خرید هم بکنیم. چقدر دلم می خواست ته این روز بریم یه کافه و یه چیزی با هم بخوریم اما تو می ترسی. می ترسی تو این شهر کوچیک یکی از اون فامیلهایی که سال به سال رنگشون رو نمی بینی ما رو با هم ببینه و داستان بشه برات. می ترسی قضیه رو بذاره کف دست بابات. شاید به این نتیجه نرسیدی که تو هم نیاز داری با یکی باشی. می دونم. اگه همه اینهایی که توی مغزم بالاپایین میشه رو الان بهت می گفتم یه نگاه از بالا به من مینداختی و می گفتی چه پرتوقع و بعد روتو می کردی یه طرف دیگه یا شایدم نهایت رحم و انصافت این بود که بحث رو عوض کنی و بگی هی ببین این دختره چه آرایشی کرده و منتظر می شدی که منم برای تایید حرفت بخندم و بگم آره خاک تو سرش. می دونم همه اینها رو از بری.بلدی. ولی نمی تونی. می دونم مشکلات زیادی داری و نمی تونی بروز بدی. من درکت می کنم اما نمیدونم تا کجا میتونم باشم.