درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

سرباز -2-

سرباز با خوشحالی فریاد زد «خدایا فقط دو روز دیگه». هم خدمتی اش که سرباز تحصیل نکرده و بدون درجه نظامی بود و از شهری نزدیکتر صدایش را شنید و به حالتی دو پهلو گفت «اینقدر خوشحالی؟» .عکس العمل سرباز در مقابل این سوال فقط یک نگاه جدی و بعد هم لبخندی از سر غرور بود. بعدازظهر که شد کارت تلفنش را از کیفش بیرون درآورد و خبر بازگشتش به شهرش به خانواده اش داد و گفت با توجه به کاغذبازی های اداری ممکن است این دو روز به سه روز هم طول بکشد اما از این گفته اش دچار استرس و بعد هم افسردگی عمیقی در وجودش حس کرد. بعد از نزدیک سه ماه دوری از شهری با مشخصات جنگلی و چهارفصل بودنش و اسارت در شهری بیابانی، بی روح و خشک از هر نظر حالا معنای خوشحال بودن را دوباره پیدا کرده بود در حالی که در طول این سه ماه و دو ماه دوران آموزشی استرس ریشه خوشحالی را از وجودش خشکانده بود. بعد از پیگیری های زیادی که خانواده اش برای انتقالش به شهرش انجام داده بودند و همه و همه بی نتیجه مانده بود حالا از خوش شانسی یا هر چیز دیگری که اسمش باشد به لطف طرحی که رده های بالا تصویب شده بود می توانست به شهرش برگردد. هوای سرد زمستانی آخر سال را به جز پوشیدن لباس های کرک و خز دار زیر لباس نظامی نمی شد تحمل کرد اما نیرویی در وجودش حس می کرد که این سرما را بی اهمیت نشان می داد. برای شام توی محوطه کلانتری آمد و به سمت آشپزخانه رفت . توی این مسیر که از پشت ساختمان رد می شد چشمش به سربازی لاغر و نحیف افتاد که چهره اش در نور تیر چراغ برق پشت سرش ناپدید شده بود .نزدیکتر که رفت حدس زد این سرباز باید یکی از سربازهای نگهبان باشد اما اینجا دقیقاً چکار می کند. حدسش درست بود. صدا زد علی تویی و صدایی بلافاصله جوابش را داد «آره اینجا چکار می کنی؟» سرباز همین سوال را با لحنی طلبکارانه از علی سوال کرد و گفت «من باید بپرسم تو اینجا چکار می کنی». علی سربازی با اضافه خدمت طولانی بود که سرباز هیچوقت نخواست در این مورد سوالی بپرسد و هیچوقت هم نفهمید چند مدت است در این خراب شده خدمت می کند. از نظر قوای عقلی به نظر امروزی ها شیرین می زد اما سرباز به شدت با این نظر مخالف بود چرا که اعتقاد داشت نحوه حرف زدن هر آدم هر چند ساده لوحانه و ابتدایی به نظر برسد دلیل بر نقص عقلی نمی تواند باشد مگر اینکه از نظر پزشکی این مورد تایید شده باشد.علی سرباز نگهبان موضوع رفتنش را از بقیه باخبر شده بود و بعد از سوال در این مورد به طور آشکار ناراحتی در لحنش مشخص بود. سرباز هر موقع بیرون می رفت با دست پر برمی گشت. بیشتر هم با توجه به فصل سرما پودر قهوه فوری ، نسکافه و کاپوچینو می خرید. پول زیادی هم بابت اینها می داد اما هر آدمی در شرایط ناخوشی باید بهانه ای برای زنده بودن پیدا کند و بعضی وقتها آینده نگری و همان پول کمی که می تواند جایی به کار بیاید قربانی می شود. علی و سرباز چندباری با هم نسکافه خورده بودند. علی شاید در عمرش که آن موقع نوزده سال می شد فقط شنیده بود همچین چیزهایی در کافه های بالاشهر یا وقتی که پسر و دختری برای قرار گذاشتن به آنجا می روند پیدا می شوند. همین موضوع و اینکه همه سربازان به این نتیجه رسیده بودند که سرباز موجودی بی خطر، افسرده است و دنبال راهی برای رفتن ازین چهاردیواری خسته کننده می گردد و به دید آنها موجود محترمی به نظر می آمدکه نباید سربه سرش گذاشت. در حالی که اکثر سربازان آن موقع در حدود نهایتاً بیست سال سن داشتند سرباز بیست و هفت ساله بود و این باعث شده بقیه از پایین به او نگاه کنند. بعد از خوش و بشی با علی ، سرباز به سمت آشپزخانه رفت و غذایش را گرفت. سیب زمینی و تخم مرغ غذای زمستانه ای بود که به همراه خیارشور بیشتر شبها به سربازان داده می شد. بعد از شام گفتگوی مختصری با سرباز هم خوابگاهی اش داشت که بیشتر مربوط به این می شد که حرفهای قبلی اش در مورد جنگلی که بالاتر از ابرها قرار دارد و شب قبل در موردش حرف زده بود درست است یا نه. به عقیده سرباز بدبختی یعنی همین. یعنی بالاتر از ابرها روی کوهها پیاده روی کرده باشی و درختهای روی خط الراس روی کوهها را در مه ببینی و توی این کویر که تکلیف هوایش با خودش معلوم نیست و با هر باد مشتی شن و خاک هر جا را فرا می گیرد گرفتار شده باشی. از نظر او زندگی موقعی معنای واقعی اش را پیدا می کند که طبیعت اصل اول همه تصمیماتی باشد که در زندگی می گیرد حتی اگر این وسط موقعیت مالی خوبی پیشنهاد شود و یا شاید مقام و رتبه ای انتظار آدم را بکشد. همه اینها در برابر لطف زندگی طبیعت و عنصر سبزی هیچند.


یک فروردین

«همه ما میمیریم بالاخره» - «تمام بدنم درد می کنه» - «اوه واقعا می خوای بری بالای اون تپه؟» - «اگه یه دسته گراز الان بهمون حمله کنه چیکار کنیم؟!» . همه اینا فقط قسمتی از نق و نوق زدنهای آدمیه که می شناسمش. منزویه و با موجودی به انسان زیاد ارتباطی نداره و من تصمیم گرفتم روز اول سال جدید با این گونه از بشر کمیاب برم طبیعت گردی و تو دل جنگل . کم مونده بود سرش داد بزنم و قاطی کنم اما همیشه یه چیزی جلومو می گیره: هر رفتار خارج از عرف آدمها بیماری به حساب میاد و صبر داشته باش. ازونجایی که سال نو و عید به حساب میاد و مردم زیاد دربند پوشش نیستند و خیلی راحتند، امروز کنار جاده جنگلی یه زن میانسال رو دیدیم که حجاب بدی هم نداشت اما ازون چیزی که توی شهر دیده میشه بیخیال تر بود. من اهمیتی ندادم اما این مخلوق مافوق بشر یه دفعه با صدای بلند گفت: اوه اوه اوه اینو باش! این چه جورشه! می دونستم گرایشات مذهبی سفت و سخت نداره برا همین جا خوردم. شانس آوردیم نشنیدن. گفت من رومو میندازم اونور نبینم. بعد از نزدیک ده سال رفاقت چشمه های دیگه ای از وجود این تک پر عالم هستی رو به عینه دیدم. امیدوار بودم زودتر اتوبوس بیاد و من برگردم . نیاز به تجدید قوای ذهنی داشتم. انرژی زیادی برای درک کردن رفتار این موجودات از آدم گرفته میشه. حتی موقعی که خواستم منظره ی فوق العاده یه دشت باز و سبز با پس زمینه کوههای پوشیده شده از برف رو تو دل جنگل بهش نشون بدم بعد از کلی ادا اطوار از ازینکه راهش سخته وقتی چشمش با چهارتا سگ چوپان و چندتا جوان موتوری که مشغول قلیان کشیدن بودند و قیافه های نافرمی داشتند ترجیح داد اون ده قدمی رو که لازم بیاد جلوتر و منظره جلوی چشمش روشن بشه نیاد و وایسه یه گوشه و سر آخر هم بگه اگه سگها گاز می گرفتند چی؟! حاضر بودم برم سگها رو یکی یکی بغل کنم و یه ماچ آبدار رو صورتشون بذارم ولی به این نشون بدم اینا گرگ نیستن و همینطوری به آدم حمله نمی کنن مگه اینکه یه کرمی تو وجود یکی مثل همین موجود نایاب پیدا بشه که اینا تحریک بشن و یه کاری کنن.

وقتی برگشتم به این فکر کردم چطوری خوابیدن طولانی مدت صبح رو استتار کنم که دید و بازدید زجرآور عید با من کاری نداشته باشه. این یکی از جاهاییه که احتمالا مهندس بودنم اثبات میشه. مهندس کسی است که برای هر مسئله ای راه حل ارائه میده. پیداش کردم. یه اتاق کوچیک دارم اون گوشه. میرم اونجا.

توی یکی از نوشته هاش میگه حسم میگه سالی که میاد اوضاع بهتر میشه. بهش میگم چقدر به حست امطینان داری؟ با خنده جواب میده پنجاه درصد. خیلی امیدوار کننده ست. (این اون بالایی نیست)


مورچه ها

خیلی وقته می گم تو این خونه مورچه رفت و آمد می کنه ولی همه بیخیالند. حتی  مادرم ازم سند و مدرک خواست. حقم داره. اینقدر که ریزن. ازین درشتها نیستن که آدمو گاز بگیرن بعد به فکر نابود کردنشون بیفتی. حتی با عینکم به زور دیده میشن ولی به هر حال هستن. دارن راه میرن. بعضی وقتا اینقدر زیادن که فکر می کنی دارن لشکرکشی میکنن تا قلمرو جدیدی رو تصاحب کنند. خلاصه خیلی سعی کردم به خانواده حالی کنم که تو این خونه مورچه هست و فردا روز که تابستون بشه باید سوسک و ملخم ببینیم. امروز رفتم تو نخشون. یه چیزی خیلی ذهنم رو درگیر کرد اول اینکه چرا اینقدر ریز و کوچیکند و دوم اینکه چرا رنگشون متمایل به قهوه ای و حتی نزدیک به طلاییه.

چند وقت پیش یه مستند از شبکه چهار دیدم. اینکه گیاهان و حیوانات چطور خودشون رو با محیط تطابق میدن. گیاهی که خودش رو به رنگی درآورده بود که مرغ مگس خوار خاصی ازش تغذیه کنه و نقش گرده افشانی رو براش انجام بده و کرم پروانه ای که از برگ گیاه خاصی تغذیه می کرد و اون گیاه برای اینکه این کرمها از بین برن و بیشتر ازین به گیاه آسیب نزنن شیره برگها رو به صورتی در آورده بود که حشره بعد از پاره کردن برگ به این شیره چسبناک می چسبه و نمیتونه تکون بخوره و در ادامه اینم نشون داد که حشره برای جلوگیری از ازین اتفاق میرفت شاهرگ سربرگ رو قطع می کرد و باعث میشد این شیره به جاهای دیگه برگ نرسه.

مثل شرلوک هولمز با ذره بین به مورچه ها دقیق شدم. اینا بدنشون شفافه و دیوار و قرنیزی که از کنارش رد میشدن رنگ کرم و قهوه ای داره .یه جورایی استتار می کنن با این روش. حالا از یه زاویه دیگه به موضوع نگاه می کنم. من رییس لشکر این مورچه هام و باید آذوقه جمع کنم و نذارم افرادن بمیرن. ازونجایی که این موجودات عظیم الجثه یعنی انسانها هوش بالایی دارن و ابزارهای قوی برای نابودی ما دارند پس اگه به ما حمله کنن باید طوری عمل کنیم که حداقل تلفات جانی رو داشته باشیم.فرشهای این خونه هم ترکیب شلوغی داره و دیوارهاش یه جورایی با بدن ما همرنگه پس اینطوری شانس بالایی برای زندگی تو اینجا و ادامه نسلمون داریم و غذا هم که تا دلمون بخواد هست. جاییم که زندگی می کنیم پشت کمده و دست کسی به ما نمیرسه.

به نظرم مورچه با اون جثه کوچیک که دیدنش حتی با عینک سخته درک بالایی از محیطش داره و یه جورایی هوشمندانه برای ادامه زندگی و نسلش برنامه ریزی میکنه طوریکه اگه زبون داشت و ازش سوال میشد دنیا چقدره احتمالا میگفت دنیا به اندازه همین اتاقیه داخلش حضور داره یا اگه نترس بود و پاشو از اتاق میذاشت بیرون نهایتش می گفت دنیا یعنی این خونه . این حکایت آدمهاست. با این مغز بزرگ و این همه دانش و اطلاعات و این دنیایی که میدونن خیلی بزرگتر از کره زمین و منظومه شمسیه سر موضوعاتی درمانده و ناتوانند که این شک تو وجود آدم میفته که نکنه در مقیاس این دنیا ما از مورچه ها ضعیفتریم.

راستی واتسون کجایی؟!

روزی که برای او گذشت -1-

همانطوری که انتظار داشت ساعت حدود ده شده بود و به زور چنگ زدن با دست چشمانش را از هم باز کرد. به علت دیر خوابیدن شب گذشته و طبق روال روزهای گذشته باز هم دیر بیدار شده بود. اولین جمله ای که در ذهنش شکل گرفت مثل معروفش بود که حالا خودش آن را به شکلی تند و کنایه آمیز زمزمه می کرد. «اگر صبح یک روز رو ندیدی پس اون روز رو از دست دادی» . پاهایش را جمع کرد و انگار بخواهد کار سنگینی انجام داده باشد به جای بلند شدن نشست. نگاهی به دوروبرش انداخت. کتابهای درهم و برهم ، وسیله های برقی که وسط اتاق پخش و به نوعی پاشیده شده بود و بقایای پوست تخمه های روز قبل همه با آشفتگی وضعیت لباسهای موجود در اتاق از نگاه یک آدم بیرونی عادی نبود و به نظرم اگر خودش جای آن آدم بود عکس العملش فقط این بود که سری به نشانه تاسف تکان بدهد و گذری رد بشود. به حمام رفت اما به این فکر کرد که برای دوش گرفتن خیلی دیر شده ، شیر دوش را باز کرد و منتظر ماند آب گرم شود. سرش را زیر دوش آب گرفت . موقع چنگ زدن موهایش متوجه شد که خیلی وقت است موهایش را کوتاه نکرده و همینطور که سرش را خیس می کرد شروع کرد به حساب کردن اینکه از آخرین وقتی که به آرایشگاه برای کوتاه کردن موهایش رفته چند روز گذشته. معمولا هم یادش نمی آمد مگر اینکه همان روز مناسبت خاصی داشته باشد یا اتفاق خاصی مثل آمدن مهمان به خانه افتاده باشد که یادآور این موضوع باشد. شستن سرش که تمام شد به این نتیجه رسید که حدود شاید چهل روزی است که برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاه نرفته است اما تصمیمی برای امروز و فردا نگرفت. از راه پله بالا رفت و سکوت و تاریکی آشپزخانه متوجه شد کسی برای روشن کتری و آماده کردن چای اقدامی نکرده و امروز هم مثل دیگر روزها از صبحانه خبری نیست. خواست تا کتری را روشن کند اما به ذهنش رسید این کار نوعی خودشیرینی به حساب می آید و از انجام آن سرباز زد.

*

موقعی که به سر کوچه رسید ورودی ایستگاه را چند زن میانسال اشغال کرده بودند و برای اینکه با آنها مواجه نشود و یا حداقل به این فکر افتاد که اگر آشنایی بینشان باشد از آنها فاصله گرفت و حداقل بیست متری دورتر ایستاد. این موضوع اینقدر برایش مهم شد که وقتی زنها بی اختیار نگاهشان به سمت او می افتاد خود را با دسته کیف قطور و سنگینش که پر از پرونده های کاغذی بود سرگرم کرد. خوبی اینکار این بود که فهمید روکش روی دسته های کیف جنس نامرغوبی دارند و باعث عرق کردن کف دستش می شود به خصوص موقعی که هوا مقداری گرم می شد و راه رفتن با این کیف سنگین و پاهایی که به نظرش همیشه ضعیف بود عذابش را بیشتر می کرد.

انتظار برای تاکسی و اتوبوس بیش از اندازه طول کشید. شاید نزدیک پانزده دقیقه بود که تاکسی یا مسافرکش شخصی جلوی او ترمز نزده بود. به جمعیت زنهای آن طرفتر نگاهی انداخت و متوجه شد دو سه نفر از تعدادشان کم شده است. در همین حین تاکسی زرد رنگی جلوی پای آنها ترمز زد و سه نفرشان را سوار کرد . تاکسی با اینکه یک جای خالی دیگر داشت برای او که الان نزدیک به بیست دقیقه منتظر مانده بود نایستاد . با ناامیدی تصمی گرفت مسیر را پیاده برود و همین کار را هم کرد. کیف را که حالا حسابی به شانه دست راستش فشار آورده بود به زمین گذاشت و بند کیف را با گیره اش بلندتر کرد. کیف را بلند کرد و زیر آن را که خاکی شده بود تکاند و روی دوش سمت چپش انداخت و از خیابان رد شد تا ازپیاده روی آن طرف خیابان حرکت کند چرا که به نظرش آمد که آن طرف مغازه های کمتری دارد و نیاز نیست موقع رد شدن حواسش به اجناس داخل مغازه و وسیله هایی که توی پیاده روها می چینند باشد و از آن گذشته آدم های کمتری از آن طرف رد می شدند و احتمال اینکه با آنها چشم تو چشم بشود خیلی کمتر بود و اینطوری می توانست به لابه لای شاخه های درختهایی که توی مسیر بودند نگاه کند و دنبال لانه پرنده هایی باشد که با ریختن برگ درختان جایی دیگر را برای زندگی انتخاب کرده بودند. از سوژه اصلیش هم که تصویر ساختن با ابرها بود دور نمی شد چون این طرف خیابان به آسمان دید بازتری داشت.

<<ادامه دارد>>

روزی که برای او گذشت

ساعت از نه شب گذشته بود و مرد در این اندیشه بود چرا باید زمان بگذرد و همان برنامه همیشگی تکرار شود. ساعت باید به یازده برسدُ طبق دستورالعمل روی جعبه قرصها هر کدام از دو قرص را باید نصف می کرد و س‍پس باید زمان را به گونه ای می کشت که وقت خوابش فرا برسد و همه ی دلزدگی هایش از دنیا را با خود بخواباند. اما وضعیت این شب خاص طور دیگری بود. برای هر چیزی دنبال دلیل می گشت. مثل کودکی که برای هر چیزی که می بیند سوالی دارد. از جای نشستنش روی صندلی به روبرو و عکسی که چند سال پیش گرفته بود خیره شد. چرا باید این عکس این همه مدت دوام می آورد؟ و چرا باید آنجا نصب می شد؟ به جزییات دقیق شد. عکس مربوط به ده سال پیش بود. عکس مسجدی که روبروی خانه قرار داشت در یک هوای ابری که گنبد آن با ادیت و دستکاری از بقیه نقاط عکس متمایز شده بود و رنگ و لعابش بیشتر شده بود. به ده سال پیش برگشت و در ذهنش دنبال نقطه روشنی برای امیدواری و نفس کشیدن عمیق و دلیلی برای لبخندی هر چند کوتاه. چیزی پیدا نکرد. همین جا بود که ادعای قدیمی اش را که پیش دوستانش بازگو می کرد رد کرد. اکثر ادمها دوست دارند به گذشته برگردند چون به نظرشان گذشته بهتر بوده و زندگی در زمان حال سختیهای بیشتری دارد. او نیز با دیگر دوستانش هم نظر می شد و وقتی صحبت از گذشته می شد با یادآوری خاطرا قدیم وضعیت فعلی را زیر سوال می برد. اما الان و با دیدن عکس روی دیوار حداقل به نظرش رسید که تا ده سال پیش هم وضعیت خوبی نداشته و شاید الان بهتر هم باشد با اینکه ثروتی اندوخته نکرده و حتی ظاهرش به نسبت ده سال پیش بر خلاف گفته بسیاری از زنهای متاهل از شکل و شمایل یک جوان خوشتیپ به یک آدم رو به میانه سال با موهای اندک و چشمانی گود رفته تغییر کرده بود. به نظرش رسید بهترین راه برای تلف کردن وقت خواندن کتاب است. به کتابهایش که روی زمین و در گوشه دیوار پراکنده شده بود نگاهی انداخت. کتابهای زیادی نداشت اما بعضی از همان ها را نخوانده یا نیمه کاره رها کرده بود. کتاب رمان آشنایی نظرش را جلب کرد. شروع کرد به ورق زدن و تصمیم گرفت به خواندن. اما در همان ابتدا پشیمان شد. خواندن کتاب جدید تمرکز می خواست و از همه مهمتر در نظر او مثل پروژه ای بود که اگر شروع می شد باید تمام هم می شد اما نه حوصله ای داشت و انگیزه کافی. کتاب را به همان گوشه دیوار پرت کرد و دوباره دنبال سوژه ای برای درگیر کردن ذهنش گشت. در حین این جستجو تلفن زنگ خورد. دوست قدیمی بود که پشت در خانه منتظرش بود. تا جایی که توانست برای پوشیدن لباس وقت را تلف کرد. دنبال شلوارش گشت کمربندش را از لای لباس های دیگرش پیدا کرد کلاهش را با وسواس زیادی روی سرش مرتب کرد و کار به جایی رسید که تلفن دوباره زنگ خورد و دوستش با تهدیدی دوستانه او را به دم در فرا خواند.

دوستش کسی نبود جز یکی از همکلاسی های قدیمی دانشگاه که حالا مجرد و بی کار در خانه ای در پایین شهربا دریافتی ناچیزی از خانواده متلاشی شده اش زندگی می گذراند. پدرش همراه با دختر جوانی که به عنوان زن دوم اختیار کرده بود در شهر محل زندگی سابقش و جدا از خانواده زندگی می کرد و به علت اعتیادی که داشت همیشه مورد ملامت اعضای خانواده بود. مادر پیرش هم در همان شهر و جدا از بقیه زندگی می کرد و گویا برادری داشت که با او باشد و خواهری که در نزدکی این خانه مجردی زندگی می کرد و ظاهراْ به تازگی به جمع زنان طلاق گرفته شهر پیوسته بود. خودش هم علاقه ای به کار کردن نداشت. همه دنیای پیرامونش را به شدت خاکستری می دید. برای هر توصیه به کاری هم دلیلی داشت و هر کدام را به نحوی رد می کرد. با اینکه بالاترین معدل را در دانشگاه کسب کرده بود اما ناسازگاری با جامعه او را به دور از اجتماع و حاشیه شهر و در خانه ای چهل متری رانده بود. خانه او حیاط نسبتاً دلبازی داشت که در آن چند درخت از جمله ازگیل، آلبالو وسیب و روی زمین هم بوته های توت فرنگی و کدو و چند گلدان کاکتوس رونده در حاشیه دیوارش به چشم می خورد. بعد از احوالپرسی مختصر بین دو همکلاسی سابق، هر دو به نحوی سعی داشتند موضوع مشترکی برای ادامه صحبتشان پیدا کنند اما هر چه گفتنی بود قبلاً گفته شده بود. از وضعیت بد بازار و رشته ای که در آن درس خوانده بودند تا کار آزاد و نداشتن سرمایه و حتی رفتن به خارج از کشور برای شاید آینده ای بهتر و در بسیاری از موارد دوست او به این جمله بسنده می کرد که در نهایت همه ما به زیر خاک خواهیم رفت و تلاش بی فایده ست. برای اینکه کمی از کسالت و بی رنگی بحثشان کم کند مرد دوستش را دعوت به صرف چای کرد اما طبق روال همیشه با مقاومت عجیب و تعارفات خارج از درک او مواجه شد اما به هر حال توانست او را مجاب کند که یک استکان چای برای او هزینه ای ندارد و نیاز نیست بعداً این محبتش را تلافی کند! بعد از صرف چای و با با گذشت ساعتی دیگر از شب دوستش از مخاطرات جدی منطقه ای که در آن زندگی می کرد از نظر سرقت و جرم های پیش آمده صحبت به میان آورد و با خداحافظی سریعی دور شد.

ساعت یازده شب بود و بار دیگر به این فکر کرد امشب چه بهانه ای برای به صبح رساندن باید پیدا کند. بار دیگر چشمش به کتابهایش افتاد اما به سرعت متوجه شد که این گزینه قبلاً رد شده است. آلبوم عکس قدیمی را از روی کمد برداشت و شروع به مرور عکس های سالهای گذشته خودش کرد. به هر حال برای وقت گذراندن بد نبود اما به هیچوقت نمی خواست درگیر خاطرات هر کدام از عکسهایی که می بیند شود و بعد از گذراندن نزدیک به یک ساعت حالا چشمانش او را دعوت به خواب می کردند. به رختخواب رفت اما عکسهای قدیمی حالا در ذهنش مرور می شدند و ذهن او پر شد از خاطرات سالهایی که گذشت.