خانه عناوین مطالب تماس با من

درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

پیوندها

  • روزنوشت های یک ذهن آفتاب خورده
  • نیمه شب نوشت

دوستان

  • خاطرات من

بایگانی

  • اسفند 1398 1
  • شهریور 1397 1
  • مرداد 1395 1
  • تیر 1395 1
  • خرداد 1395 1
  • اردیبهشت 1395 3
  • فروردین 1395 4
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 2
  • آذر 1394 3

آمار : 11265 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • اسکیموی خوشحال -1- سه‌شنبه 13 اسفند 1398 03:10
    بعد از دیدن و شنیدن کلی نظریه توطئه و حرف و داستان در مورد اینکه این بیماری کار خودشونه برای اینکه نمی دونم اقتصادشون رو فلان کنند و یا فلان کشور این کار رو کرده سهام شرکتهای دیگه رو بخره و هزارتا کوفت و مرض دیگه در این مورد ته ذهنم به این نتیجه می رسم که شاید دنیا و به خصوص این کره خاکی دیگه جای امنی برای بشر نباشه....
  • پمپ بنزین ساعت هشت و نیم شب پنج‌شنبه 8 شهریور 1397 01:08
    ساعت هشت شب بود و ازونجایی که می دونستم این ماشین وقتی میگه خونه آخر بنزینش تموم شده زیاد راه نمیره برای اینکه بتونم زودتر به مقصدم برسم مجبور شدم مسیر رو عوض کنم و برم به نزدیکترین پمپ بنزین. بر خلاف تصورم شلوغ بود اونم به خاطر تعطیلی فردا. آدم ساعت هشت صبحی بودم که شب قبلش ساعت دو خوابیدم. چند شبه اینطوری شدم. بهم...
  • فلسفه هیچ و پوچ یکشنبه 31 مرداد 1395 03:11
    باور اینکه آدمها فقط به این دلیل ازدواج می کنند که باید این کار رو بکنند خیلی سخته و باورنکردنیه که هیچ فلسفه ای برای این کار نباشه و ناامید کننده ست وقتی هدف از ازدواج کردن رو از اینها می پرسی با خنده و شکلک و بعد هم با گفتن این که به هر حال همه باید ازدواج کنند جواب می گیری. این آدمها ،آدمهای دور و برم منظوره. خیلی...
  • روزی که برای او گذشت -3- شنبه 19 تیر 1395 01:08
    روی چند با بسته آب معدنی جلوی مغازه ها نشسته بودم. هوا دم کرده و گرفته بود. توی این شب تابستانی که از باد هم خبری نیست خیلی خوب میشه با یه بطری آب خنک یا یه بستنی لیمویی خنک شد اما ازونجایی که نزدیک به سه هفته ای میشه وضعیت معده و روده هام مساعد نیست این گزینه ها رد میشه و به این فکر می کنم که فردا باید پیش کدام دکتر...
  • وقتی که با هم قدم زدیم پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 02:37
    بیا برای یک بار هم که شده از این رفتار عجیبت دست بردار و وقتی با من پیاده قدم می زنی مثل اون مرد میانسال اون طرف باش. چه خوب که تونستم نگاهتو از روی زمین بردارم . داری می گردی ببینی منظورم کی بوده نه؟ ولی بهت نمی گم. می دونم می خوای من باهات باشم. می دونم الان داری با خودت میگی چطوری باشم که این لعنتی دوستم داشته...
  • شاید اشتباه بود چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 04:20
    یک بار هم که شده باید از رادیویی از روزنامه ای یا از هر جای کوفتی که چند نفر مخاطب دارد باید مصاحبه ای ترتیب می دادند و ازش می پرسیدند که انگیزه ات برای داشتن سیزده فرزند دقیقا چی بوده. هر کدام از یکی بهتر. اولی در جوانی سر به زیر و تو دار و بعده ها از سر بیکاری زن می گرفت و طلاق می داد. الان هم یه گوشه ای مجرد و تنها...
  • یه بنده خدا یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 00:45
    با صدای ناله ی پیرمرد من و سه نفری که جلوی مغازه ایستاده بودیم به سمتش حرکت کردیم. دستش خونی بود. دست راستش. انگار دستشو برده بود تو سطل رنگ در آورده بود. شدت خونریزیش طوری بود که فکر کردم شاهرگش رو زده اما یه کارتن خواب بهانه ای برای اینکار نداره. زندگیش اینقدر مذخرف هست که اگه می خواست خودش رو راحت کنه الان به این...
  • در سالن فرودگاه شنبه 4 اردیبهشت 1395 00:08
    در سالن فرودگاه مرد: سلام. میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ زن: بفرمایید. مشکلی پیش اومده؟ مرد: واقعیت اینه که حدود تقریبا بیست دقیقه میشه شما رو زیر نظر دارم. تو این مدت شما داشتید با خودتون حرف می زدید. من روانپزشک هستم و برای یه سمینار علمی به دعوت همکارم بعد از مدتها اومدم. اگر واقعا از چیزی رنج می برید یا مشکل...
  • آلزایمر نوشتن جمعه 27 فروردین 1395 03:26
    یک مرضی مبتلا شدم به اسم آلزایمر نوشتن. شبها یعنی موقعی که ذهنم برای نوشتن مطلبی آماده ست تصمیم به نوشتن می کنم اما همین که شروع به نوشتن می کنم بیخیال میشم و تصمیم می گیرم ادامه ش رو فردا بنویسم و فردا نه حسش هست و نه درکی از چیزی که نوشتم دارم. «مردی که روزنامه صبح را می خواند سرش را بالا آورد. جوانی که مرتب به...
  • وصیت نامه جمعه 13 فروردین 1395 02:19
    در برگ آخر دفترچه یادداشتش که همیشه روی طاقچه بالای سرش می گذاشت نوشته بود ممنون که با من بودید. ممنون که در لحظات تنهایی و آنجایی که نیاز به شما داشتم به دادم رسیدید. از تو ممنونم که آن شب بارانی زمانیکه داشتم از مسمویت می مردم به نجاتم امدی و مرا به بیمارستان رساندی. داخل پرانتز نوشته بود خودش می داند با کی هستم. از...
  • سرباز -2- سه‌شنبه 3 فروردین 1395 01:17
    سرباز با خوشحالی فریاد زد «خدایا فقط دو روز دیگه». هم خدمتی اش که سرباز تحصیل نکرده و بدون درجه نظامی بود و از شهری نزدیکتر صدایش را شنید و به حالتی دو پهلو گفت «اینقدر خوشحالی؟» .عکس العمل سرباز در مقابل این سوال فقط یک نگاه جدی و بعد هم لبخندی از سر غرور بود. بعدازظهر که شد کارت تلفنش را از کیفش بیرون درآورد و خبر...
  • یک فروردین دوشنبه 2 فروردین 1395 02:46
    «همه ما میمیریم بالاخره» - «تمام بدنم درد می کنه» - «اوه واقعا می خوای بری بالای اون تپه؟» - «اگه یه دسته گراز الان بهمون حمله کنه چیکار کنیم؟!» . همه اینا فقط قسمتی از نق و نوق زدنهای آدمیه که می شناسمش. منزویه و با موجودی به انسان زیاد ارتباطی نداره و من تصمیم گرفتم روز اول سال جدید با این گونه از بشر کمیاب برم...
  • مورچه ها یکشنبه 2 اسفند 1394 23:51
    خیلی وقته می گم تو این خونه مورچه رفت و آمد می کنه ولی همه بیخیالند. حتی مادرم ازم سند و مدرک خواست. حقم داره. اینقدر که ریزن. ازین درشتها نیستن که آدمو گاز بگیرن بعد به فکر نابود کردنشون بیفتی. حتی با عینکم به زور دیده میشن ولی به هر حال هستن. دارن راه میرن. بعضی وقتا اینقدر زیادن که فکر می کنی دارن لشکرکشی میکنن تا...
  • روزی که برای او گذشت -1- یکشنبه 18 بهمن 1394 23:36
    همانطوری که انتظار داشت ساعت حدود ده شده بود و به زور چنگ زدن با دست چشمانش را از هم باز کرد. به علت دیر خوابیدن شب گذشته و طبق روال روزهای گذشته باز هم دیر بیدار شده بود. اولین جمله ای که در ذهنش شکل گرفت مثل معروفش بود که حالا خودش آن را به شکلی تند و کنایه آمیز زمزمه می کرد. «اگر صبح یک روز رو ندیدی پس اون روز رو...
  • روزی که برای او گذشت جمعه 16 بهمن 1394 00:53
    ساعت از نه شب گذشته بود و مرد در این اندیشه بود چرا باید زمان بگذرد و همان برنامه همیشگی تکرار شود. ساعت باید به یازده برسدُ طبق دستورالعمل روی جعبه قرصها هر کدام از دو قرص را باید نصف می کرد و س‍پس باید زمان را به گونه ای می کشت که وقت خوابش فرا برسد و همه ی دلزدگی هایش از دنیا را با خود بخواباند. اما وضعیت این شب...
  • سرباز -1- سه‌شنبه 17 آذر 1394 01:00
    سرباز لبه های کلاهش را صاف کرد. برگ سینه اش را چک کرد تا از بسته بودنش مطمئن شود. نفس عمیقی کشید. دوروبرش را برانداز کرد و در را زد. شخص پشت در با گفتن بفرمایید مجوز ورود را صادر کرد. سرباز در را باز کرد، دستش را به سمت شقیقه اش برد، احترام گذاشت، پای راست را از جا کند و سپس محکم کنار پای چپ کوبید. کلاهش را با دست...
  • پاییز دوشنبه 16 آذر 1394 01:39
    مجری اخبار هوانشاسی با شور و شوق منصوعیش و به شکلی مذخرف داره میگه تو این هفته انتظار برف داشته باشین انگار نه انگار یه روزی تو همین روزا همه جا نه که سفید باشه از برف ولی لااقل کوههاش از یه ماه پیش برف گرفته بود و منظره ش از دور سفید و کمی هم آبی لابه لاش داشت. یادمه سال دوم دبیرستان بودم که پی بردم جای فصلا عوض شده...
  • امروز پنجشنبه وسط جنگل پنج‌شنبه 12 آذر 1394 22:23
    به خیال خودم گفتم میام وسط این جنگل زرد میشینم شاید یه خورده حال و هوام عوض بشه ولی تا الان که نه. هنوزم اون تنش های عصبی و زمخت بودن افکار جاشو به آرامش نداده. میگه نگو ولی میگم. راستش من یه آدم شکست خورده م. یه بازنده. من ازونایی ام که میتونین موقع ای که حس بدبختی تمام وجودتون رو فرا گرفت و افسردگی کامل گرفتین پیش...