درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

آلزایمر نوشتن

یک مرضی مبتلا شدم به اسم آلزایمر نوشتن. شبها یعنی موقعی که ذهنم برای نوشتن مطلبی آماده ست تصمیم به نوشتن می کنم اما همین که شروع به نوشتن می کنم بیخیال میشم و تصمیم می گیرم ادامه ش رو فردا بنویسم و فردا نه حسش هست و نه درکی از چیزی که نوشتم دارم. 
«مردی که روزنامه صبح را می خواند سرش را بالا آورد. جوانی که مرتب به ساعتش نگاه می کرد. چند دقیقه ای گذشت. جوان را دید که بی تاب است و اگر موجودی از سیاره دیگر و ناآشنا با رفتار مردم این سیاره او را می دید متوجه می شد که منتظر شخص مهمی است.»
از محتوای این چند خط که سه روز پیش نوشته شده میشه فهمید احتمالا مطلب مهمی در گذشته اتفاق افتاده حالا در موردش باید بنویسم و اولش هم فضاسازی و مقدمه برای نوشتن مطلب اصلی. اما اینکه مطلب اصلی چی بوده نمیدونم. حتی ذهنم نزدیک موضوعش هم نمیشه و حتی این مطلب یک درصد هم آشنا نیست. حالا مشکل اینجاست که ازین نوشته های نصفه و نیمه زیاد دارم و اگر نظر مخالفی نباشه به این نتیجه می رسم که احتمالا یکی دیگه اینها رو نوشته اما چطور جزو نوشته های شخصی من قرار گرفته به جز حس مبهمی که دارم چیزی نمی فهمم.
«ریکاردو ریش» شخصیت کتاب «سال مرگ ریکاردو ریش» به این نتیجه رسید که در درونش موجودات زیادی زندگی می کنند. اگر الان احساس خوبی داره حتما موجودی مسئول بروز دادن این حسه. هیچ حس و درکی مربوط به خود آدم نیست و هر چیزی که از آدم به دیگران نمایش داده میشه موجودی جای آدم این کار رو انجام میده. البته این نظر ریکاردو ریش ه. نظر من نیست.
بی خداها یا کسانی که اعتقاد دارند خالقی وجود نداره و نداشته معتقدند که آدم از نیست به وجود اومده و وقتی می میره نابود و نیست میشه و با مردنش قرار نیست اتفاقی بیفته و وارد دنیای دیگه ای بشه اما من این عقیده رو قبول ندارم .به نظر من دنیای بعد از مرگ وجود داره. حالا نه به این شکل که جا افتاده اما بعد دیگری از جهان هستی و دنیاست که وجود انسان معنی داره و خارج از درک و لمس موجودات جهان چهاربعدی ماست. بعضی وقتها ارتباطاتی بوجود میاد ولی نه محسوس و نه تجربه پذیر. مثل اون چیزی که توی فیلم «تماس» دیدم.
ممکنه موجودات درون ما همونهایی باشند که از ابعاد دیگر جهان هستی اشاره هایی هر چند مبهم به ما می کنند. فردا موقعی که از روبروی پارک و همون مسیر همیشگی رد میشم شاید مردی با روزنامه صبح رو ببینم که از زیر عینکش و موقعی که روزنامه شو پایین میاره چشم به مرد جوانی انداخته که بی صبرانه منتظر آدم مهمیه یا شایدم سالها بعد در حالیکه روزنامه صبح دستمه و پای چپم رو انداختم رو اون یکی پام اتفاقی چشمم به یه مرد جوان بیفته که از قیافش معلومه اضطراب داره و از نگاه به ساعتش میشه فهمید منتظر آدم مهمیه و نه ! شاید من چند روز دیگه باید منتظر آدم مهمی باشم روبروی در اصلی پارک در حالیکه مرد سن بالایی که به نظر بازنشسته میاد و روبروی من روی نیمکت پارک نسشته سرش رو از زیر روزنامه ش بیرون می کشه و منو دید می زنه و اونی که از جلوی پارک رد میشه همون که زل زده به من به نظر از چیزی خبر داره. 

نظرات 2 + ارسال نظر
بانو سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 00:04 http://khaterateman95.blogsky.com

شایدم تو یک روزی اون شخص مهم شدی و یکی دیگه با اظطراب منتظر تو بود :)

شاید ،،،

شیرین یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 06:34 http://www.ladyinpink.blogfa.com

شایدم چند روز دیگه تو اون شخص مهمی باشی ک یک جوان بی تاب و منتظره دیدار باهاته و پیرمردی داره تماشاش میکنه ....
شایدم فقط رد بشی ب پیرمرده بگی اقا ممکنه چند دقیقه روزنامه رو ب من قرض بدید؟
بعد ک روی نیمکت کنارش میشینی بهت بگه اون جوان رو نگاه کنه گویا منتظره شخصه مهمیه و خیلی شایدهای دیگه....

اما همین مطلبت عالی بود و فرضیه ی آلزایمر نوشتن رو حداقل برای من رد کرد.

مرسی :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.