درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

شاید اشتباه بود

یک بار هم که شده باید از رادیویی از روزنامه ای یا از هر جای کوفتی که چند نفر مخاطب دارد باید مصاحبه ای ترتیب می دادند و ازش می پرسیدند که انگیزه ات برای داشتن سیزده فرزند دقیقا چی بوده. هر کدام از یکی بهتر. اولی در جوانی سر به زیر و تو دار و بعده ها از سر بیکاری زن می گرفت و طلاق می داد. الان هم یه گوشه ای مجرد و تنها بعد از اینکه آخرین زنش را از خانه شوت کرد به بیرون زندگی می کند. دومی روی هر چی آدم مال دوست را از پشت بسته. اگر ده تا تک تومنی از کسی طلب داشته باشد با شکایت و دادگاه و داد و قال از طرف ده میلیون پس می گیرد. سومی معلوم نشد چی هست و چکاره هست. چهارمی عصبی مزاج و قاطی رفتار که حتی در کودکی به ما که برادرزاده ش بودیم رحم نکرد و سر طرفداری از تیم مخالف علاقه ش از خانه ش پرتمان کرد توی کوچه و آخری که هوش سرشار و ذوق فراوانی داشت و سر آخر آنقدر کشید و کشید و کشید که خانواده ش بیخیالش شدند و بچه بزرگش حتی چوب و چماق برایش کشید و در نهایت توی بی کسی دود شد رفت آن دنیا. اینها پسرهایش بودند . دخترهایش حال و روز بهتری داشتند ولی نقطه مشترک همه شان تازه به دوران رسیدگی شان بود. اینکه پول لامصب برایشان حکم بلیط شهربازی را داشت و اگر گیرشان می آمد باید تا رقم آخرش را صرف زلم زیمبوهای مسخره و چشم و هم چشمی های این روزهای جامعه می کردند. حالا همه اینها صاحب فرزند و نوه هایی هستند که هر کدام برای خودشان اعجوبه هایی در رفتار هستند و در زیرمجموعه های تیپ شناسی روانشناسان قرار نمی گیرند. این وسط یکی بود که با بقیه فرق داشت. در تنهایی مرد و کسی نفهمید حرف دلش چیست. ظاهرا عقب مانده بود اما از بقیه شاخک های حسی اش تیزتر بود. بیمار شد و کسی تحویلش نگرفت. رفت و سوم و چهلم و سال و بعد و نقشی در ذهن و حالا هم حتی عکسش در آلبوم قدیمی مرور نمی شود.

حالا اگر من میکروفون در دست داشتم و روبرویم نشسته بود یا در جایگاه قضاوت بودم و متهم بود باید ازش سوال می کردم به صرف اینکه این همه زمینی که از نابود کردن هکتارها جنگل به قول خودتان آباد کردید و در واقع ویران کردید باید این همه بچه داشته باشید که ببرید سر زمین های پهناورتان و مثل یک موجود بارکش از آنها بیگاری بکشید؟ هدف از بچه دار شدن فقط به این دلیل بود که سیاهی لشکر داشته باشید آن هم خانه ای که بویی از آرامش نداشت و هر روزش مثل داستانهای هزار و یک شب اتفاق تازه ای رخ می داد. پس نقش این عشق به زندگی، عشق به فرزند و این چرندیات کجاست؟ فکر کنم اگر روبرویم نشسته بود هر و هر می خندید و می گفت اینهایی که گفتی وجود دارند؟ و بعد شروع می کرد از شرح یتیم بزرگ شدنش و از گرسنگی تا جایی که تکه سنگهای زرد کنار رودخانه را که جای نان گاز می زدند.

ولی انصاف را باید رعایت کرد. عاشقانه هم داشته. کمی تا قسمتی. آنجا که برای بدست آوردن عشقش کاری کردکه کار هر کسی نبود. کار شاید جمعیتی از از آدم ها نبود. برای بدست آوردن دل پدر زنش شبانه و بی اطلاع زمین هایی را شخم زد که صبح وقتی مردم چشمشان به به زمین ها افتاد انگاری این آدم از جای دیگری لشکری با خود آورده و یک شبه کار را تمام کرده اما همه می دانستند که این آدم می تواند و بالاخره به عشقش هم رسید.

چه فایده اما. اما اگر اینجا بود باید ازینجا حرف می زد که چطور زنش، عشق سابقش را تا چهل روز پس از مرگش نتوانست همراهی کند و رفت دست یکی دیگر را به خانه آورد. همه را متعجب کرد. اما همه پیرمردهای روستا می دانند که مرد کار نیاز دارد. این نیاز لعنتی هم باعث عشق است هم قاتل عشق. قدیمی که حالا توی خاک بود فراموش شد و عنصر تازه وارد با بی رحمی حکومتش را تثبیت کرد. یادم رفت . دو تا پسر هم ازین تازه وارد دارد. این دو تا هم عاقبتی مشابه بقیه داشتند شاید هم بدتر. ترکیبی ناموزون از همه و مهمترینشان یعنی دود.

شاید اگر حالا بودی از خودت می پرسیدی سرنوشت چه چیزها که برای آدم ها پیش نمی آورد و دستش را زیر چانه ش می گذاشت و با تعجب عاقبت فرزندان و نوه هایش را می دید. اما اگر حس و احساسی بود و عشق و علاقه ای شاید الان همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت و این باقی مانده ها، شاید همدیگر را دوست می داشتند نه اینکه هر روز نقشه ای برای تصاحب املاک و ویرانی زندگی همدیگر ترسیم کنند. شاید اگر الان را می دید بیخیال دنیا می شد و توی کلبه ای توی دل جنگل با حیواناتی که نسلشان افتاده و پرندگانی که فقط عکسشان باقی ست روزگار خوش و خرمی داشت و مجبور نبود کاری کند که هوای این زمین را و مساحت خشکی اش را این هایی اشغال کنند که لیاقتش را ندارند.

یه بنده خدا

با صدای ناله ی پیرمرد من و سه نفری که جلوی مغازه ایستاده بودیم به سمتش حرکت کردیم. دستش خونی بود. دست راستش. انگار دستشو برده بود تو سطل رنگ در آورده بود. شدت خونریزیش طوری بود که فکر کردم شاهرگش رو زده اما یه کارتن خواب بهانه ای برای اینکار نداره. زندگیش اینقدر مذخرف هست که اگه می خواست خودش رو راحت کنه الان به این سن نمی رسید. اگر هم اشتباه می کنم و ممکنه این بنده خدا این چند سالی به این روز افتاده باشه باید به عرضتون برسونم که نه اینطورا نیست. می شناسمش پدرش از زمین دارهای بزرگ بوده که همه رو تو قمار باخته و خودش هم سعی و تلاشی برای بهتر زندگی کردن نداشته. به هر حال اون موقع من جلوی مغازه ها واستاده بودم که برم کوه. هوا تقریبا بارانی بود. تقریبا یعنی ده دقیقه نم نم و ده دقیقه دیگه تندتر. منتظر بودم ببینم وضعیت هوا چطوری میشه و حتی اون دو نفری که وسط شهر منتظرم بودن که با هم بریم کوه رو منتظر گذاشته بودم. به شدت به سرما حساسم و به نظرم تو آب و هوای اینطوری کوه رفتن نداره.


به صاحب مغازه که آشنا هم بود داد زدم که یه تیکه پارچه بده و اونم به سرعت خودش رو رسوند. راننده مسافرکش شخصی که اون جا پاتوقش بود گفت بهتره دستش رو بگیریم زیر شیر آب اما با این اظهار نظرش باعث بفهمیم که با ماشین این آدم میشه این بنده خدا رو رسوند به یه بیمارستان یا شایدم درمانگاهی همون دور و بر. پیرمرد فقط ناله می کرد. زجه نمی زد. فقط ناله می کرد و چیزی هم نمی خواست. همه می دونستیم که زن و بچه نداره. یا شایدم داره ترکش کردن و ما خبر نداریم.

وقتی زیر بغلش رو گرفتیم ببریمش تو ماشین راننده غر زد که صندلیام کثیف نشه که یه صدایی از پشت سر گفت بدبخت داره میمیره تو به فکر صندلیتی. بشین زودتر برو. پیرمرد بنده خدا. با انگشتم روی مچ دست راستش رو فشار داده بودم که خون کمتری ازش بره اما نمی شد. بدنش انگار مثل بادکنکی بود که منتظر انفجار باشه. خونش بند نمی اومد. بدجور بریده بود. خوبی صبح روز تعطیل اینه که شهر خلوته. بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید که رسیدیم به بیمارستان. راننده پیاده شد و زیر بغلش رو گرفت. شاید اینجام باید غر میزد که چرا من باید لباسهام کثیف بشه. اونم به این خاطر که تنم بخوره به تن یه کارتن خواب که ماهی یه بارم خودش رو نمی شوره. ولی این لطف شامل حال اون بنده خدا شد که راننده بیخیال موضوع شد. انگشتم رو از روی مچش بر نداشتم و با اون یکی دستم دستشو نگه داشتم که در نره از تو دستم.


عملیات بخیه زدن نزدیک نیم ساعتی طول کشید. هوای بیمارستان حالم رو بد کرده بود. شکم خالی اول صبحی و این اتفاق و بوی مذخرف بیمارستان باعث شده بود ضعف کنم. اونم این بیمارستان که قدیمی ترین بیمارستان این شهره و معروفه به کشتارگاه. همیشه خدام پره ازین دانشجوهای پرستاری و انترن ها که براشون فرقی نداره مریضی رو که نگاه چندتا خانواده به اونه رو با یه تزریق اشتباهی نفله کنن. شاید بهتر باشه به بقیه بگم اگه تو همچین وضعیتی قرار گرفتم لطفا من رو به حال خودم بذارن. اینطوری مطمئنم راحتتر می میرم. دروغ چرا بعضی بخش های این بیمارستان هم رفتم که دیدم خیلی جدی مشغول کارند. ولی برای من اسمش کشتارگاهه. فکر کردن به این موضوع هم حال بدمو بدتر می کرد. یاد کشتن گوسفندها تو کشتارگاههای دیگه افتادم.


آخرش اون بنده خدا رو آوردن. هزینه دارو و بقیه داستانهاش رو دادیم. یعنی به اتفاق هم دادیم. منو راننده. معمولا روزهایی که کوه میرم زیاد پول نمی برم. نیازی نیست ببرم. رفت و برگشتم زیاد هزینه نداره .همه چیز از قبل تهیه شده. قیافه بنده خدا با موقع هایی که کنار مغازه های بسته دراز می کشید یا موقع هایی که خمار بود فرقی نداشت اما معلوم بود ازینکه بهش کمک کرده بودیم یه جورایی ممنونه. اینو نگفت اما با نگاهش فهمیدیم. شایدم من فهمیدم. راننده زیاد حالش روبراه نبود. ماشینش خونی شده بود یه روز تعطیل که اومده بود بیرون دو تا مسافر بزنه که کمک خرج زندگیش بشه این اتفاق افتاده بود. وقتی تو ماشین نشوندیمش بهش گفتم روبراهی؟ خوبی؟ دهنش نیم باز بود و چشماش گرفته. با همون حالت ضعف و بی حالیش سر تکون داد. به راننده گفتم بریم. وسط راه گفتم خونه ت کجاست. یه آدرس درهم برهم تحویلم داد. اما ازونجایی که همه جاهای درب و داغون این شهر رو می شناختم متوجه شدم کجا رو میگه. به راننده آدرس رو دادم اما همونطور که انتظار داشتم متوجه نشد پس بهش گفتم اول به کدام خیابون بره و بعدش به کجا. وسطای آدرش دادن گفت فهمیدم. خداروشکر که فهمید یه چیزی رو. به کوچه ای که خونه ش بود رسیدیم. بهش گفتم کدوم خونته. نگفت. با بی حالیش گفت میرم خودم. گفتم چیزی نمی خوای؟ کسی هست ازت مراقبت کنه؟ بازم با همون حالت سرش رو تکون داد و رفت.


من و راننده به جای اولمون رسیدیم. گفتم پیاده شو یه چیزی بخور. تو هم حالت مثه من روبراه نیست. سرشو کرد تو فرمون ماشین و غرغر کرد. منظورشو فهمیدم. رفتم از مغازه دار که از آشناها بود پول قرض کردم. سرمو از تو شیشه بردم تو گفتم بگیر. گفت نه جان داداش منظورم این نبود. با اصرار بهش دادم و برگشتم. حس کوه رفتن پریده بود. احتمالا دو نفری که منتظرم بودن توی راه بودن و الان با بد و بیراهایی که دارن نثارم می کنن میرن که وسط کوه آتیشی روشن کنن و جای خالی منو بسوزونن.


برگشتم خونه. خسته بودم. هم از دیروز که خوب استراحت نکرده بودم و هم اینکه این هوای گرفته آدم رو وادار به خواب می کنه. تصمیم گرفتم بخوابم و اینکه فردا داستان این بنده خدا رو چطوری برای اون دو نفر تعریف کنم که باور کنند . قصه یه کارتن خواب بنده خدا که دستش رو برده تو آشغالها و معلوم نبود کدام از خدا بی خبری شیشه های شکسته پنجره یا هر جای دیگه رو ریخته اون تو. به نظرم قابل باوره. تا ببینیم چی میشه.

در سالن فرودگاه

در سالن فرودگاه

مرد: سلام. میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

زن: بفرمایید. مشکلی پیش اومده؟ 
مرد: واقعیت اینه که حدود تقریبا بیست دقیقه میشه شما رو زیر نظر دارم. تو این مدت شما داشتید با خودتون حرف می زدید. من روانپزشک هستم و برای یه سمینار علمی به دعوت همکارم بعد از مدتها اومدم. اگر واقعا از چیزی رنج می برید یا مشکل روحی دارید که نیاز به کمک دارید میتونم از همکارم یه وقت براتون بگیرم. اگر بخوام بطور علمی موضوع رو توضیح بدم باید بگم شما مشکوک به اسکیزوفرنی هستید که بیماری خطرناکی به حساب میاد. امیدوارم حساسیت موضوع رو درک کرده باشید. 
زن در حالیکه دسته کیف چرخدارش را گرفت بلند شد رو روبروی مرد قرار گرفت.
زن: شما چند وقت اینجا نبودید؟
مرد: شاید نزدیک پونزده سال
زن: حدس زدم. اینجا همه اینطورن. مواظب خودتون باشید آقای دکتر. 
زن کیفش را پشت سرش به راه انداخت و با صدای بلندتری گفت: خیلی مواظب باشید. خیلی. و دور شد.