درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

سرباز -1-

سرباز لبه های کلاهش را صاف کرد. برگ سینه اش را چک کرد تا از بسته بودنش مطمئن شود. نفس عمیقی کشید. دوروبرش را برانداز کرد و در را زد. شخص پشت در با گفتن بفرمایید مجوز ورود را صادر کرد. سرباز در را باز کرد، دستش را به سمت شقیقه اش برد، احترام گذاشت، پای راست را از جا کند و سپس محکم کنار پای چپ کوبید. کلاهش را با دست راست از سرش برداشت و به دست چپش که کنار بدنش مستقر شده بود چسباند و دست راستش را که حالا آزاد بود به همین ترتیب به سمت دیگر بدنش چسباند. از آنجایی که اورکتش زیادی برای جثه اش بزرگ بود مچ دستانش زیر اورکتش گم شده بودو ظاهری دستپاچه و ناموزون به آن داده بود. ته ریش صورتش به طور مادرزادی صاف و مرتب بود اما موهای سرش هم که زیر کلاه درآمده بود نظم خاصی نداشت. اراده کرد تا حداقل به سمتی مرتبش کند اما جرات نکرد. پوتین هایش اگرچه واکس زده نبود اما پنج دقیقه قبل با کمک فرچه ای که از هم خدمتی اش در آسایشگاه و دو طبقه پایینتر، در زیر زمین از او قرض گرفته بود ظاهر تمیزی به خود گرفته بود. خواست سرش را بالا بگیرد، طبق اصول نظامی باید این کار را می کرد اما خود را ناتوان تر از آن دید که خود را آدمی با اعتماد به نفس بالا و راضی از شرایط نشان دهد. اتاقی که در آن ایستاده بود نشانی از امروزی بودن نداشت و تنها نشان پیشرفت علم را می شد در تلفن دکمه دار دیجیتالی سفید رنگ روی میز مشاهده کرد. اتاق در گوشه ساختمان و در طبقه دوم واقع شده بود و پنجره ای رو به حیاط داشت که برای این چنین مقامی که در این اتاق باید همه چیز را زیر نظر داشته باشد موقعیت عجیبی بود. روبروی سرباز مقام نظامی بالارتبه ای پشت میز نشسته بود که یونیفرم نداشت و لباسش همانی بود که احتمالا در مجالس هم به تن می کرد. کت و شلواری با رنگ مرده خاکستری و پیراهنی که یقه اش از زیر ژاکت جلیقه مانند بیرون زده بود . ظاهرش هم با مقام و منصبی که در آن قرار داشت متناسب بود. مقام نظامی که گویا توجهی به آمدن سرباز نکرده باشد همچنان سرش را لا به لای برگه های سفید مشغول نگه داشت، گویا کار مهمی در حال انجام داشته باشد اما حتی سرباز هم با حال نه چندان مساعدش به مصنوعی بودن این مشغولیت پی برد. سرباز که در ابتدای ورودش به اتاق و روبرو شدن با این مقام و درجه استرس شدیدی پیدا کرده بود و تپش قلب بالایش نفس کشیدن را برای او سخت کرده بودحالا و با این مقدمه راحت تر نفس می کشید و حتی توجهش معطوف به جزییات اتاق شده بود. حتی به خودش جرات داد تا در کاغذهای نوشته شده روی میز دنبال مطلب خاصی بگردد که محتوای بدردبخوری برای تعریف کردن پیش هم خدمتی هایش داشته باشد. مثلا ، مثل اینکه فلان سرباز به فلان نقطه دور تبعید شود یا فلان جا دو سرباز وظیفه با اسلحه برای تامین امنیت قرار داده شود. اما روی کاغذهای میز جز برگه های تقویم و نوشته هایی با خط بسیار بد چیزی پیدا نکرد. از طرفی مجبور هم بود که فقط به روبرو توجه داشته باشد و به اطراف نگاه نکند. چرا که هر لحظه ممکن بود شخص پشت میز سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند و در آن موقع این رفتار او می توانست بی توجهی به آن مقام تلقی شود و گرچه شاید عواقب بدی برایش نداشته باشد اما در ادامه می توانست او را از امتیازاتی که قرار بود بدست آورد محروم کند.

مقام نظامی پشت میز نفس عمیقی کشید، برگه ها را روی میز انداخت، بالای پیشانی اش را با شست دست راستش خاراند و با کف دست چندباری صورت ریش دارش را مالش داد. با اینکه شاید همسن پدر او بود اما موهای ریخته جلوی سرش و ریش های نه چندان بلند اما تقریبا سفید شده اش اقتدار و عظمتی که هر شخص در مقام او باید داشته باشد را به چهره اش نمی داد. نگاهی به سرباز انداخت و به طور مشخص از نوک سر تا پوتین سیاه رنگ پایش را ورانداز کرد. از نظر سرباز این حرکت برای گرفتن ایراد در ظاهرش هر چند ناچیز باشد به نظر آمد. مقام نظامی اما چیزی در این مورد به زبان نیاورد و صحبتش را با سوال کردن اسم و فامیل سرباز شروع کرد. با اینکه سرباز و همه سربازان دیگر اتیکت هایی روی اورکت خود داشتند که محل خدمت و نام و نام خانوادگیشان روی آن حک شده بود اما اسم و فامیل بعضی از سربازها آنقدر نامفهوم به نظر می آمد که با وجود خوانا بودن نوشته های روی اتیکت سربازان دیگر و مقامات نظامی بالادست مجبورند چند بار آن را بخوانند و از خود سرباز برای یادگیری آن کمک بگیرند. سرباز آب دهنش را قورت داد، به آرامی حنجره اش را صاف کرد و اسمش را گفت. صدای ضعیف سرباز و چهره ای که فقط ضعف او را مشخص می کرد به مذاق مقام نظامی پشت میز خوش نیامد پس کمی خودش را از صندلی اش جدا کرد، نیم تنه اش را از پشت میز جلو آورد، با چشمانی گشاد شده و اخمی که چین های پیشانی اش را بیش از پیش نمایان می کرد گفت: چی؟! به نظر سرباز این حرکت به معنی تکرار دوباره اسم و فامیلش تلقی شد و خواست دوباره با صدایی بلندتر اسم و فامیلش را تکرار کند اما مقام نظامی که فکر سرباز را خوانده بود در همان حالتی که قرار داشت قبل از اینکه سرباز بتواند حرفی بزند گفت : تو مثلا سربازی. چقدر بی حال و بی رمقی. بلندتر! بلندتر بگو! و این را طوری گفت که سرباز چند دقیقه ای می شد از استرس ورود به این اتاق و روبرو شدن با چنین فردی دور شده بود با شدت بیشتری ترس را حالا حتی در اندامش احساس کند. به طور مشخص هم دست چپش شروع به لرزیدن کرد اما سعی کرد با مشت کردن از شدتش کم کند. سرباز با صدایی نه چندان کشیده اما این بار بلندتر اسم و فامیلش را تکرار کرد. مقام نظامی بلافاصله پرسید: محل قبلی خدمتت کجا بود و سرباز پاسخ داد: یگان ویژه جناب. مقام نظامی که حالا در صندلی خودش مستقر شده بود به میزان اخم کردنش اضافه کرد و گفت : فکر می کنی چرا بین بیست نفر آدم باید تو اینجا باشی؟ فکر کردی نمی شد کس دیگری رو بیاریم؟ سرباز که حالا از شدت ناراحتی سرش به پایین افتاده بود چیزی نگفت. در واقع چیزی هم نباید می گفت چرا که سوالی که پرسیده شده بود نه برای جواب دادن بلکه به نوعی برای آگاه کردن او ازین موضوع بود که هر کس دیگری می توانست جای او برای پست جدید انتخاب شود و اگر لطف بی کران این مقام نظامی نبود الان باید در محل خدمت قدیمی اش حضور می داشت. جایی که قبل از این خدمت می کرد درست در کنار این ساختمان و شامل یک ساختمان قدیمی و حیاطی به مساحت حدود صد متر می شد. وضعیت خدمت او هم به نحوی تعیین شده بود که هر هفته تنها چند ساعت مرخصی درون شهری داشته باشد و در بقیه ساعات هم به صورت چهار چهار که به معنی چهار ساعت گشت در خیابان و چهارساعت استراحت بود خدمتش را می گذراند. او و سربازان دیگر حق ورود به محوطه حیاط کناری یا به داخل خیابان را نداشتند و در واقع ساختمان کناری برای سربازان محصور شده در این محیط قدیمی و محدود بیشتر شبیه بهشت بود. جایی که راه به خیابان و شهر داشت و همه سربازان ساعاتی در روز را در اختیار خود بودند. به خصوص نگهبان جلوی در که نیمی از روز را بیکار بود و می توانست به همه جای شهر سرک بکشد.

مقام نظامی شرح وظایف سرباز نگهبان جلوی در را یک به یک برای سربازی که برای هر جمله ای اصطلاح بله قربان! را به کار می برد توضیح داد. از حالا او یک سرباز نگهبان جلوی در ساختمان اصلی فرماندهی بود که باید ورود و خروج افراد و وسایل نقلیه را کنترل می کرد و عملکرد خود را هر چند وقت بنا به درخواست مقام نظامی که حالا رئیس او تلقی می شد شرح می داد. شیفت کاری او از سات سه بعد از ظهر تا دوازده شب تعیین شد .

...

 

پاییز

مجری اخبار هوانشاسی با شور و شوق منصوعیش و به شکلی مذخرف داره میگه تو این هفته انتظار برف داشته باشین انگار نه انگار یه روزی تو همین روزا همه جا نه که سفید باشه از برف ولی لااقل کوههاش از یه ماه پیش برف گرفته بود و منظره ش از دور سفید و کمی هم آبی لابه لاش داشت. یادمه سال دوم دبیرستان بودم که پی بردم جای فصلا عوض شده . پاییز بود . از نظر تقویمی میگم ولی برگهای درختا هنوز سبز بودن و شاید یه ماهی گذشت تا همه چی شبیه پاییز بشه. الان که اوضاع خیلی بیریخت دنبال میشه. تا همین بیست روز پیش میشد با آستین کوتاه بیای تو خیابون و یه جورایی از هوایی که مثل هوای بهاره حال کنی.

یادمه یه درخت چنار بزرگ داشتیم تو کوچه و وقتی پاییز میشد و برگهاش میریخت من با تعجب یکی از برگهای زرد شده رو از کف زمین بر می داشتم و یه جوری نگاه می کردم که انگار باید مطلب خاصی داشته باشه یا شایدم روش یه پییغامی نوشته باشن. هیچوقتم از پاییز خوشم نیومد. نه از اولش نه از وسطاش نه از آخرش. اولش که خب معلومه. مدرسه و معلم و برو بیا و زد و خورد و مشق و تکلیف و مابقی چرندیات مرتبط. وسطاشم که بازم مدرسه ست که از بار مذخرف بودنش کم نشده که هیچ بیشترم شده و تازه امتحانات مذخرف تر از اون و توپ و تشر شنیدن از معلمای آشغالی که یاد دادن یه مطلب رو بدون بد و بیراه نمی تونستن جلو ببرن. شایدم به این فکر می کردن که درس یاد دادن به یه دانش آموز مثل خوردن ساندویچ هات داگ می مونه و بدون سس خردل نمیشه خوردش. منظورمو گرفتین. سس خردل همون کتک زدناست. من از ساندویچ هات داگ خوشم نمیاد. آخرای پاییز که بدقواره ترین شکل ممکن از یه فصله. هوای سرد و انگشتای یخ زده. تازه شیفت بعدازظهرم باشی که بدتر. موقعی که اون زنگ مذخرف تعطیلی مدرسه رو میزنن هوا دیگه رمقی نداره. تاریکه تاریکه و بدترین حالتشم اینه که باید تا خونه رو پیاده گز کنی. هیشکیم نباشه لطف کنه برسونت و پدر و مادری هم نباشه منتظرت باشن. اعتراف می کنم یه چند باری منتظرم بودن و چقدر ذوق کردم. خیلی زیاد. خلاصه اینکه ته پاییز همیشه این معلمای دانشمند امتحان میگرفتن و وای به روزی که نمرات کمتر ازون چیزی بود که تصور می کردن که البته خودشونم میدونستن چی در انتظارشونه وقتی امتحان میگرفتن. از خواستن والدین بچه ها بگیر تا توبیخ و هارت و پورت تو صورت بچه هایی که اگه قرار بود درست بشن الان مملکت همه کاندیدای فرار مغزها بودن. من هیچوقت آدم درسخونی نبودم. نمراتم بد نبود ولی حس رقابت آنچنانی نداشتم. یه جورایی به بچه خرخونا حسادتم می کردم ولی نه حسادتی که باعث بشه منم بیشتر بخونم . نه. اون مذخرفایی که تو مدرسه درس میدادن انگیزه زیادی برای یادگیری ایجاد نمی کرد.

میگن پاییز فصل جدایی و این حرفای عاشقانه و غم و اندوه بی پایان آدماییه که فکر کردن روی برگهای ریخته کف پیاده رو میتونن دست تو دست هم راه برن و هی چرندیات در گوشی تحویل هم بدن و هی ریز ریز بخندن. ولی نه. برای من پاییزفقط رد شدن از فصلیه که دوستش دارم. برای من پاییز بیشتر معنی سرماخوردگی میده تا حس عاشقانه ای که اگه دروغ نباشه بیشتر جداییشو باور می کنم تا چیزای دیگه

امروز پنجشنبه وسط جنگل

به خیال خودم گفتم میام وسط این جنگل زرد میشینم شاید یه خورده حال و هوام عوض بشه ولی تا الان که نه. هنوزم اون تنش های عصبی و زمخت بودن افکار جاشو به آرامش نداده. میگه نگو ولی میگم. راستش من یه آدم شکست خورده م. یه بازنده. من ازونایی ام که میتونین موقع ای که حس بدبختی تمام وجودتون رو فرا گرفت و افسردگی کامل گرفتین پیش خودتون بگین: هی قوی باش من از فلانی که بدبخت تر نیستم. هستم؟ نه! و اینطوری به خودتون امیدواری بدین. یه طور دیگه م هست. دیدین بابای بچه ها، بچه های موفق مردم رو تو سر بچه های خودشون میزنن بلکه بچه خودشون سر عقل بیاد و راه درست رو پیدا کنه؟ خب اینجا حالت عکسش هست. یعنی من ازونایی ام که بابای بچه ها به اونا میگن هی فلانی درستو بخون یا برو سر کارت که مثل فلانی که من باشم نباشی. فکر میکردم تو جنگل حداقل سکوت باشه ولی بوق کامیونایی که از فاصله شاید یک کیلومتری و شاید برای خنده زده میشه از توی شهر آزاردهنده تره. نمیدونم این تجربه رو داشتین یا نه که یه چیزی رو بخواین بخرین کلی نقشه و برنامه برای خریدنش و ژست گرفتن و پز دادن پیش دوست و فامیل تو ذهنتون تصور کرده باشین بعد که اون وسیله رو خریدین بخوره تو ذوقتون و اونی نباشه که فکرشو می کردین. بعد کلی ضد حال بخورین و اون وسیله رو بندازین یه گوشه خاک بخوره برای همیشه. الان من همونطوری ام. فکر میکردم اگه یه کار تو یه شرکت اونم یه جای بی سر و صدا پیدا کنم دیگه همه چی حله . حقوقش هم مهم نیست. حالا هر چی میخواد باشه. حتی اینقدر ذهنیتم قوی شده بود که چند جایی برای استخدام رفتم و طرف در مورد شرایط کار که می گفت جواب من با خنده این بود که بله هر کاری سختی داره یا این موضوعش مهم نیست. مهم اصل کاره و این حرفا. خب واقعا اشتباه می کردم. اتفاقا همون کاری که مدنظرم بود پیدا شد. یه کار تو یه شرکت، پشت میز، با کامپیوتر، وسط دشت و بیابون، دور از شهر و حقوقش هم که حرفی نزدم. تازه سابقه کاری خوبی هم درست میشد. ولی من بعد یه هفته بیخیالش شدم. کار راحتی نبود. ازونجایی که التماس خیلی ها رو برای کار کردم. یکی از دوستای دورم زنگ گفت فلانی بیکاری؟ گفتم آره. کامپیوتر بلدی؟ گفتم بستگی داره چی بخوای. گفت نقشه کشی و کار با برنامه و ازین مذخرفات. گفتم یاد میگیرم. زود یاد میگیرم. اونم گفت فردا ساعت ۷ صبح آماده باش یه روز آزمایشی با هم بریم. گفتم باشه. به نظرم سخت ترین کار دنیا همینه.اینکه شب نتونی زود بخوابی و صبح بخوای زود بیدار بشی. اونم برای من که قبل رفتن به بیرون کلی کار دارم. از شستن سرم که هر روز چرب میشه و صبحانه خوردن و اینکه با این نداری چه لباسی بپوشی. راستش روز اول زیادسخت نبود. یعنی فشار زیادی نداشت ولی از روز دوم همه چی برگشت. من باید کارایی رو می کردم که تا حالا اشتباه انجام میدادم و دوم اینکه فهمیدم تو رشته خودم هیچی نیستم. رشته درسیم منظورمه. این فشار فکری که چرا من اینطوریم و اضطرابی که ایجاد شد کار خودش رو کرد. مثل ۵ سال پیش. اولین روز خدمت. تپش قلب شدید و حمله اضطراب و افسردگی که بعدش میاد. و از همه بدتر اینکه مثل یه آدم خنگ و کودن که هر چیزی بهش میگن نمی فهمه منم هز چیزی رو بهم میگفتن یا حتی جلوم چند بار تکرارش می کردن یاد نمی گرفتم. حتی برای خودمم عجیبه چرا اینطوری شدم. البته چرا دوباره اینطوری شدم. باز جای شکرش باقیه که این دوست ما همه چی رو به شوخی و خنده به من می گفت. الانم ناراحتم که چرا مجبور شدم دروغ بگم دیشب از پله های بدون نرده زیرزمین افتادم پایین و زانوی چپم ورم شدید داره. چقدر برای دروغم فکر کرده بودم که مثلا بگم تاندون زانوی چپم پاره شده یا یکی از استخوانهای کناریش ترک برداشته. ازینم ناراحتم که بقیه آدمایی که اونجا کار می کردن با من برخورد خوبی داشتن و ترک کردنشون یه جورایی نامردیه. من یه آدم شکست خورده ام. روز اولی که رفتم پادگان و تو محیط خدمت احساس کردم دنیا داره به پایان میرسه. غم سنگینی همه وجودم رو فرا گرفت. دنبال راه فرار میگشتم. دو ماه با استرس و اضطراب و تپش قلبی که یه دونده دو صد متر تجربه میکنه شب و روز گذشت و وقتی بدتر شد که بر خلاف وعده های تو خالی بابام و دوروبری های ابلهش که قرار بود من توی تقسیمات بیفتم شهر خودم سر از ۶۰۰ کیلومتر اونورتر در آوردم. ۴ ماه دیگه با استرس بیشتر. البته اولاش. بعدش کمتر شد. حال خوبی نداشتم، احساس میکردم زندانی ام. باید آزاد باشم. توی طبیعت باشم . بدتر از همه ازین عذاب می کشیدم که هیشکی واقعا منتظرم نبود. خب خانواده فرق داره ولی منظورم رو فهمیدین حتما. هیچ عشقی نداشتم که زنگ بزنه یا حالم رو بپرسه. میدونم تعجب کردین ولی من آدم احساساتی هستم. شاید تو روابطم با دخترا سرد بودم ولی واقعا اینطوری نیستم. بیشتر دخترایی که میشناسم یا اصلا رابطه جدی نداشتم یا اگرم بوده در حد تلفن بوده نه رودر رو. اون موقع واقعا به همچین آدمی نیاز داشتم، مثل الان که واقعا نیاز دارم. میدونم چی میخواین بگین. آره اون یه مورد خاص بود. هنوزم هست ولی یکی دیگه قول و قرار ازدواج رو گذاشته باهاش. میدونم از بی عرضه گی خودم بوده و اینم میدونم که حداقل برا نگه داشتنش باید یه غلطی می کردم. به خودشم گفتم ، سه سال پیش بعد از اولین قرار رودررو که کوتاهم بود. بهش گفتم بچه بودم، نفهم بودم، عقلم کامل نشده بود. توی پرانتز، نه که الان کامل شده. و خلاصه اینکه من باید یه کاری می کردم و نکردم. بهش گفتم اون موقع که اومدم شهرتون و خواستم ببینمت پیچوندی فهمیدم دیگه تموم شدی و ازین چرت و پرتا. اونم گفت تو هیچوقت هیچی نگفتی. راست می گفت. من واقعا نمیدونستم چطوری باید احساسات لعنتیم رو بروز بدم و به بگم که هی فلانی من میخوامت. حالا نه مثل این بچه های جدید که دوستت دارم رو هر دو دقیقه یه بار به طرف میگن و آخرشم بهم میزنن با هم. آره شما درست میگین. این مورد واقعا خوب بود. ولی من بچه بودم. چشم و گوشم باز نشده بود. هم تحصیلات بالا داشت و هم اخلاقش خوب بود. فکر میکردم بیام وسط جنگل پاییزی بشینم روحیه م عوض میشه ولی الان بیشتر سردمه. حس می کنم باید برم . برم یه جای گرم.