درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

اسکیموی خوشحال -1-

بعد از دیدن و شنیدن کلی نظریه توطئه و حرف و داستان در مورد اینکه این بیماری کار خودشونه برای اینکه نمی دونم اقتصادشون رو فلان کنند و یا فلان کشور این کار رو کرده سهام شرکتهای دیگه رو بخره و هزارتا کوفت و مرض دیگه در این مورد ته ذهنم به این نتیجه می رسم که شاید دنیا و به خصوص این کره خاکی دیگه جای امنی برای بشر نباشه. و اینجاست که مثال نقض روشنی به ذهنم میاد که پس اون اسکیمویی که الان توی گرینلند داخل ایگلوی گرمش نشسته و داره ماهیش رو می خوره و اصلا خبر نداره یه همچین اتفاقهایی داره می افته پس اونم مثل ما حس بیچاره بودن رو داره یا نه. نمی دونم شاید این بیماری به اونجاها هم رسیده باشه. کی خبر داره. ولی بازم جواب خودم رو میدم که اگه اون در امانه و چیزیش نمی شه عوضش تو هم کلی هوای و خوب و جنگل و سبزی رو تجربه کردی و رنگین کمان هوای بهاری رو دیدی و همین امروزها کلی گلهای زرد خوشبو که دشت رو گرفتن می بینی ولی اون بیچاره همیشه خدا منظره ای که می بینه یا سفیدی مطلق برف و یخه یا آبی کوهای یخ شناور روی دریا یا اصلا یکم فاصله بگیریم از اونجا آخرش می شه کوههای قهوه رنگ و خیلی طبیعت لطف کنه و یه رنگی بخواد بهشون بده میشه رنگهای سبز و قرمز شفق های قطبی. پس نتیجه می گیریم که در نبرد برای اینکه اعلام کنیم کی از همه بدبخت تره همین الان هم بازنده ایم. 


پمپ بنزین ساعت هشت و نیم شب

ساعت هشت شب بود و ازونجایی که می دونستم این ماشین وقتی میگه خونه آخر بنزینش تموم شده زیاد راه نمیره برای اینکه بتونم زودتر به مقصدم برسم مجبور شدم مسیر رو عوض کنم و برم به نزدیکترین پمپ بنزین. بر خلاف تصورم شلوغ بود اونم به خاطر تعطیلی فردا. آدم ساعت هشت صبحی بودم که شب قبلش ساعت دو خوابیدم. چند شبه اینطوری شدم. بهم ریخته خوابم. یه جورایی از خستگی چشمام تار هم شده بود به خصوص که کارهای این چند روز هم زیاد شده و طوری شده که روزی هشت تا ده ساعت چشمام به صفحه نمایش لپ تاپ و کامپیوتره. تو همین وضعیت خستگی یه ماشین از راست اومد و خواست جلوی من بره توی صف. شاکی شدم و چند متری ماشین رو بردم جلو. از این حرکتم فهمیدم علاوه بر خسته بودن عصبی هم هستم . یه جورایی انگار دنبال بهانه بودم :دی .  به اون ماشین راه ندادم که از من جلوتر بره همینطور به اون یکی از چپ اومد. بالاخره نزدیک به جایگاه شدم و منتظر موندم ماشین جلویی کارش تموم شه. راننده یه پیرمرد نزدیک هفتادساله بود. با عینک ته استکانی‏، لباساش رنگ و رو رفته بود ولی خط اتو داشت. مثل اینکه نفر بغل دستیش خانومش بود. کارش خیلی طول کشید. بی حوصله شدم خواستم بوق بزنم ولی اینکارو نکردم. موقع پول دادن تراول داد به مسئول جایگاه طبیعیه که مسئول جایگاه برای خورد کردنش دستشو کرد تو جیبش و یه مشت پول درآورد و شمرد تا به پیرمرد بقیه پولش رو بده. گفتم حداقل به جای بوق یه چراغ بدم که هی آقا لطفا و خواهشا زودتر. خستگی و چشم درد کلافه م کرده بود. پیرمرد نشست تو ماشین و خواست حرکت کنه اما نکرد دوباره پیاده شد. فکر کرد سوییچ ماشین رو جلوی جایگاه جا گذاشته شروع کرد به گشتن دنبالش. بر خلاف سنش چین و چروک صورتش زیاد معلوم نبود. شاید به این خاطر که ته ریش داشت. هر طور که بود موهای سرش از من بیشتر بود. شاید اینم رو مخم بود. ادم به این سن و سال موهای سرش از من بیشتر بود. سعی کردم فکرم رو ببرم به جلوم. دیگه واقعا باید بوق میزدم و اعتراضم رو نشون میدادم حتی اگه پشت سری ها آدمهای بیخیالی بودن. آدم صبح باشی و بعدازظهر استراحت نداشته باشی و قرار باشه تا ده شب تو خیابون دنبال کارهای خانواده برای تعطیلی فردا باشی واقعا انرژی میخواد که امروزها ندارمش. پیرمرد همچنان دنبال سوییچ بود ولی پیدا نکرد. رو کرد به جوانی که مسئول جایگاه بود و جواب رد شنید. اون خبر نداشت و نمیدونست که چی به چیه. برگشت به سمت ماشین از زنش پرسید اونم ظاهرا گفت نمیدونم. با ابروهای باز و حالت ناامید سوار ماشین شد. پیش خودم غرغر کردم که عجب گیری افتادیم این وقت شبی. همیمشه یکی از اشناها میگفت بدترین مدل رانندگی رو این پیرمردها دارن. بیخیال دنیان. براشون مهم نیست کی از پشت سر میاد و سرعت اینا چقدره. تو لاین سرعت میمونند و راه نمیدن. چونه مو گذاشتم روی فرمان ماشین وو شروع کردم به تماشای پیرمرد. خسته تر از اونی بودم که پیاده شم و سرش غرغر کنم.پیرمرد از ماشین پیاده شد. دورو برشو نگاه کرد. یه نگاه به زمین انداخت و دستشو برد توی جیبش . خستگی ، ناامیدی و بلاتکلیفی . اینارو میشد دید تو چهره ش. اینجا بود که یه حس همذات پنداری در خودم حس کردم. شاید این خود من بودم تو سن هفتادسالگی. شاید منم تو اون سن توقع دارم از ماشین پشت سرم که آقا لطفا منو درک کن. الان وقت غر زدن نیست. حس ناراحت بودن و بی حوصله گیم کمتر شد. پیرمرد سوییچشو پیدا نکرد. دوباره نشست تو ماشین . ماشین روشن شد و شروع کرد به حرکت. سوییچ رو خود ماشین بود. 

فلسفه هیچ و پوچ

باور اینکه آدمها فقط به این دلیل ازدواج می کنند که باید این کار رو بکنند خیلی سخته و باورنکردنیه که هیچ فلسفه ای برای این کار نباشه و ناامید کننده ست وقتی هدف از ازدواج کردن رو از اینها می پرسی با خنده و شکلک و بعد هم با گفتن این که به هر حال همه باید ازدواج کنند جواب می گیری. این آدمها ،آدمهای دور و برم منظوره. 
خیلی از این آدمها فقط و فقط بر اساس غرایزشان تصمیم گرفته اند. مثل آقای الف که تا ده شب در مغازه می ایسته و صبح خودش باید خواب باشه و زن بیچاره باید با بچه شیش ساله بیاد مغازه و صبحانه به بچه بده ،کارها رو راست و ریس کنه، کلی وسیله جا به جا کنه و پا به پای مردی که ساعت ده و یازده اومده مغازه ش تا چهار و پنج بعدازظهر باشه و بعد بره خونه. حالا کار خونه بماند. این وسط یه علامت سوال هست. اونم بچه ایه که نه معنی مادر واقعی و نه پدر واقعی رو می فهمه. بچه ای که تو این سن چیزی یاد نگرفته و برای اینکه به خواسته ش برسه باید مثل کنه بچسبه به بقیه و جاییم که نشد با لگد و ضربه زدن خواسته ش رو به بقیه بفهمونه. 
آقای سین فقط به این دلیل ازدواج کرده که مورد پولدار از دستش در نره و در جواب سوال و چرا میگه من قرار نیست پولدار بشم حداقل بچه م تو راحتی زندگی کنه. جوابی که هیچوقت نتونستم باهاش مخالفت کنم.
آقای ه عاشق شده. به یک ماه نکشید کار به عقد و بقیه ماجرا کشید. از فامیلهاش پرسیدم چرا اینقدر سریع؟ و در جواب میگه به خاطر اینکه شدیدا ازدواجی بود. همه شرطهای خانواده دختر هم پذیرفته شد. حتی موقعی که پدر و مادر مخالفت کردند تهدید کرد یا این یا هیشکی.
چرا؟ چرا نباید دلیل ازدواج کردن چیزی به غیر ازین موردها باشه؟ آقای الف در جواب میگه مرد باید تا بیست و پنج شیش ازدواج کنه و من میپرسم چرا باید. در جواب میگه چون اختلاف سنم با بچه م زیاد نشه و حال و حوصله داشته باشم باهاش سروکله بزنم و حرفش رو بفهمم. و الان میبینم که خیلی حرفش رو میفهمه البته اگه فرصت حرف زدن داشته باشه.
آقای سین فلسفه زن گرفتن و زن پولدار گرفتن رو راحتی در آینده می بینه. در این مورد نظری ندارم چون درکی ندارم ازین موضوع.
آقای ه دقیقا مثل ظرفی پر از هورمون های مردانه ست که سر ریز شده و باید ازدواج می کرد.یعنی دلیل ازدواج کردن در آلت ایشون خلاصه شده. 
چرا؟ چرا نباید عاشق شد؟ چرا نباید ازدواج فلسفه داشته باشه؟ چرا این آدمهایی که همینطوری تولید مثل می کنند به این فکر نمی کنند که این موجودی که با شهوت و میل جنسی بالازده یک شبه تولید شده نیازهایی داره و در مقابلش مسئولیتهایی متوجه پدر و مادرشه. چرا فقط وقتی نیاز جنسی و حساب و کتاب سن و سال و پول طرف میاد وسط باید ازدواج کرد؟ 
هیچ طوری نمیتونم با این طرز زندگی کنار بیام. و هیچ طور نمیتونم این دلیلها رو برای ازدواج قبول کنم. و نمیتونم بپذیرم که ازدواج به هر حال راهیه که همه باید برن و منم یکی از اونها و بالاخره وقتی زن گرفتی باید بچه دارم بشی. بعد از همه این فکرها یه عبارت هست که میاد تو ذهنم. لعنت به این زندگی

روزی که برای او گذشت -3-

روی چند با بسته آب معدنی جلوی مغازه ها نشسته بودم. هوا دم کرده و گرفته بود. توی این شب تابستانی که از باد هم خبری نیست خیلی خوب میشه با یه بطری آب خنک یا یه بستنی لیمویی خنک شد اما ازونجایی که نزدیک به سه هفته ای میشه وضعیت معده و روده هام مساعد نیست این گزینه ها رد میشه و به این فکر می کنم که فردا باید پیش کدام دکتر برم که هم چیزی بفهمه و هم زیاد دردسر نوبت و منتظر ماندن رو نداشته باشم. به رفت و آمد آدمهای دور و بر که نگاه می کنم می بینم همه دنبال مسیری هستند و هر کسی به نیتی به این مغازه ها آمده ن. به خودم که می رسم می بینم دقیقا جهت مخالف این آدمها هستم. با شلوار کهنه ای که پاهامه و تی شرت خاکستری و دمپایی آبی رنگ خیلی سخته خودم رو دارای هدفی تصور کنم حتی اگر اون هدف خریدن یه نوشابه یه نفره برای خوردن ساندویچ سرد باشه. اصلا بیا به همین فکر کنیم. من یه شرکتی داشتم و هنوزم دارم. سه تا پروژه گرفتم و این سه تا هنوز کارهای اداریش مونده و الان باید پول هنگفت و سنگینی بابت مالیات بدم در حالیکه سودی هم نکردم. بی تجربه بودم و ذوق کار داشتم. قبل اونم مغازه داشتم و اونم نشد. دو سه جا قبلش کار می کردم که زیاد دوام نیاوردم. با خودم دعوام شد. هی مشکلت چیه. چرا نمی تونی مثل همه ی این آدمها یه جایی سر کاری باشی و اینقدر ازین شاخه به اون شاخه نپری. مگه بقیه چیکار می کنن؟ صدا رو بالا می بره. ببین تو هیچی نمیشی . اینطوری هیچ جایی نمی رسی و این موجود درون هی گفت و هی تو سری زد. همونطور که روی بسته های آب نشسته بودم به جلو خم شدم و سرم رو دستهام گذاشتم و به روبرو خیره شدم. گذاشتم اون آدم درون حسابی نابودم کنه. لهم کنه و هر چی می خواد بگه. یه جایی سکوت برقرار شد. دعوا تموم شد. عاملی که باعث شد این تمرکز از دعوا به دنیای روبرو توی پیاده رو عوض بشه مردی بود که با ماشین مدل بالا ایستاده بود و در حالیکه زنش سرش رو از شیشه آورده بیرون ازش تقاضای خرید خوراکی داشت و این هم بهانه ای شد برای دعوای درون . صدای درونم با شدت فریاد زد نگاه کن این آدم به نظرت از تو خیلی سن و سالش بیشتره؟ اون الان صاحب کار و موقعیت خوبیه و یه زن زیبا داره که الانم داره میبرش بیرون برای گردش. این یعنی خوشی یعنی زندگی و این چیزیه که تو نداری! چند بار تکرار کرد. تو نداری!
بلند شدم و پیاده راه افتادم. دستهامو گذاشتم تو جیبم و حالا نوبت من بود. چه جوابی داشتم؟ ولی منم جوابهایی داشتم. از دید جامعه. از دید این آدم درون و از دید خانواده من یه آدم شکست خورده و بیکارم که هر کسی بهم می رسه قراره با این سوال که الان شغلت چیه آزارم بده وبا سوال کی ازدواج می کنی انگار می خواد حسرت به دلم بذاره که هیچوقت نمیشه. همه اینها الان درسته. من تو معادلات زندگیم اشتباه کردم. راه درستی نرفتم و الان هم با این وضعیت شرایط خوبی برای تشکیل خانواده ندارم. اما همه ش همین نیست. من تابع وضعیت این اجتماع بودم. من مثل خوابزده ای بودم که چه می خواستم چه نه باید به این مسیر کشیده می شدم و چاره ای نداشتم. چرا که هیچوقت حمایتی نداشتم. پشتیبانی نبود. اگر بود بیشتر شبیه تله بود. دقیقا مثل موقعی که شرکت زدم و به خرج افتادم و قرار بود خانواده م هوام رو داشته باشند و نداشتند. مثل موقعی که مغازه زدم و قرارمون این شد که سه ماه تو اون نقطه از شهر کار کنم و بعدش برم یه جای بهتر و بعدش مخالفت کردند. حتی موقعی که درآدمم صفر شد و موقعی که برای درمان مریضی هام پول لازم داشتم کسی به دادم نرسید. قبول بکنم یا نه این پولی که از خانواده برای دکتر رفتن مریضیم گرفتم بیشتر به علت مظلوم نماییم بود و اونها هم انگار دلشون سوخته باشه یه پولی دادن و گفتن می خوای هر کاری بکنی بکن.
من آدم ساده ای هستم. با کارگر جماعت ساده برخورد کردم و این بهانه ای شد برای کسانی که می گفتن شما تو کارت جدی نیستی. سعی کردم همیشه راستش رو بگم اما خب قانون کسب پول و درآمد این رو نمی خواد. حتی در مواجهه با دخترهایی که تو راهم بودند سعی نکردم از قانون فریب استفاده کنم و خودم رو یک طور دیگه جا بزنم. دقیقا همونی بودم که بودم وانمود کرد. و اون موقعی بود که افسرده بودم و این شیطنت های بچگانه و هم خواب شدن با دخترهایی که انگار هدفشون از ارتباط همینه تو وجودم جایی نداشت. اون موقع دنبال کاری بودم، آدمی بودم و شرایطی بودم که دردهای روحم رو تشکین بوده. اگر کار باشه جدی و سخت باشه ولی دوستش داشته باشم، اگر دوست تازه ای باشه حمایتم کنه و شرایطی می خواستم که این همه درد و شکنجه روحی سالها افسردگی رو کم کنم.
وضعیتی که در اون بزرگ شدی خیلی مهمه. اگر آرامش داشته باشی توی موقعیت های سخت می تونی خودت رو نجات بدی اما اگه غیر این باشه و استرس و فشار باشه وضعیت بدی به وجود میاد و اونجاست که با کمترین فشار خم میشی و می شکنی.
ادامه دارد

وقتی که با هم قدم زدیم

بیا برای یک بار هم که شده از این رفتار عجیبت دست بردار و وقتی با من پیاده قدم می زنی مثل اون مرد میانسال اون طرف باش. چه خوب که تونستم نگاهتو از روی زمین بردارم . داری می گردی ببینی منظورم کی بوده نه؟ ولی بهت نمی گم. می دونم می خوای من باهات باشم. می دونم الان داری با خودت میگی چطوری باشم که این لعنتی دوستم داشته باشه. خب دارم. تو برای من مثل یه بچه گربه کوچیکی. بچه گربه ای که وقتی نگاهش می کنم غرور از سر و صورتش می باره اما خودش هم میدونه من رییسشم. می تونم با یه خم ابرو، با یه نگاه، با یه گریه باریک از فولاد هم که سخته شده باشی خمت کنم. خودتم می دونی. این سلاح ما زنهاست. خوبم بلدیم ازش استفاده کنیم. ولی من نمی خوام. یعنی می دونم تو موجود دردکشیده ای هستی. نمی خوام اذیتت کنم. اصلا از همین غرور و از همین جوابهای سربالا دادنت هم خوشم میاد اما می خوام وقتی حرف می زنم تو چشمهام نگاه کنی. وقتی دارم در مورد دخترعموهام حرف می زنم با علاقه بگی کدومشون. همون که باباش دور میدون مغازه داره یا همون که چشماش آبیه. ولی خیلی وقتها می زنی تو ذوقم. شاید بهت یاد ندادن که ما اینطوری تخلیه میشیم. باید در مورد همه چی حرف بزنیم با یکی. این یکی هر کسی نیست. تویی. تویی که می دونم بهم علاقه داری اما می ترسی حتی بگی. حتی بهش اشاره کنی. می دونی چرا؟ شاید فکر می کنی وابسته ت بشم اما لعنتی واقعا وابسته ت شدم. منم به روم نمیارم چون نمی خوام. منم نیاز به غرور دارم. که فکر نکنی همینطوری و راحت باهات هستم. حئی راه رفتن الانم هم بی علت نیست. تو به خاطر من بیرون اومدی. در صورتی که من می دونم متنفری از توی بازار راه رفتن و قیمت گرفتن لباس و وسایل آرایشی چه برسه که کشون کشون بیارمت تو یه مغازه و بخوایم خرید هم بکنیم. چقدر دلم می خواست ته این روز بریم یه کافه و یه چیزی با هم بخوریم اما تو می ترسی. می ترسی تو این شهر کوچیک یکی از اون فامیلهایی که سال به سال رنگشون رو نمی بینی ما رو با هم ببینه و داستان بشه برات. می ترسی قضیه رو بذاره کف دست بابات. شاید به این نتیجه نرسیدی که تو هم نیاز داری با یکی باشی. می دونم. اگه همه اینهایی که توی مغزم بالاپایین میشه رو الان بهت می گفتم یه نگاه از بالا به من مینداختی و می گفتی چه پرتوقع و بعد روتو می کردی یه طرف دیگه یا شایدم نهایت رحم و انصافت این بود که بحث رو عوض کنی و بگی هی ببین این دختره چه آرایشی کرده و منتظر می شدی که منم برای تایید حرفت بخندم و بگم آره خاک تو سرش. می دونم همه اینها رو از بری.بلدی. ولی نمی تونی. می دونم مشکلات زیادی داری و نمی تونی بروز بدی. من درکت می کنم اما نمیدونم تا کجا میتونم باشم.