درخت های روی خط الراس
درخت های روی خط الراس

درخت های روی خط الراس

روزی که برای او گذشت

ساعت از نه شب گذشته بود و مرد در این اندیشه بود چرا باید زمان بگذرد و همان برنامه همیشگی تکرار شود. ساعت باید به یازده برسدُ طبق دستورالعمل روی جعبه قرصها هر کدام از دو قرص را باید نصف می کرد و س‍پس باید زمان را به گونه ای می کشت که وقت خوابش فرا برسد و همه ی دلزدگی هایش از دنیا را با خود بخواباند. اما وضعیت این شب خاص طور دیگری بود. برای هر چیزی دنبال دلیل می گشت. مثل کودکی که برای هر چیزی که می بیند سوالی دارد. از جای نشستنش روی صندلی به روبرو و عکسی که چند سال پیش گرفته بود خیره شد. چرا باید این عکس این همه مدت دوام می آورد؟ و چرا باید آنجا نصب می شد؟ به جزییات دقیق شد. عکس مربوط به ده سال پیش بود. عکس مسجدی که روبروی خانه قرار داشت در یک هوای ابری که گنبد آن با ادیت و دستکاری از بقیه نقاط عکس متمایز شده بود و رنگ و لعابش بیشتر شده بود. به ده سال پیش برگشت و در ذهنش دنبال نقطه روشنی برای امیدواری و نفس کشیدن عمیق و دلیلی برای لبخندی هر چند کوتاه. چیزی پیدا نکرد. همین جا بود که ادعای قدیمی اش را که پیش دوستانش بازگو می کرد رد کرد. اکثر ادمها دوست دارند به گذشته برگردند چون به نظرشان گذشته بهتر بوده و زندگی در زمان حال سختیهای بیشتری دارد. او نیز با دیگر دوستانش هم نظر می شد و وقتی صحبت از گذشته می شد با یادآوری خاطرا قدیم وضعیت فعلی را زیر سوال می برد. اما الان و با دیدن عکس روی دیوار حداقل به نظرش رسید که تا ده سال پیش هم وضعیت خوبی نداشته و شاید الان بهتر هم باشد با اینکه ثروتی اندوخته نکرده و حتی ظاهرش به نسبت ده سال پیش بر خلاف گفته بسیاری از زنهای متاهل از شکل و شمایل یک جوان خوشتیپ به یک آدم رو به میانه سال با موهای اندک و چشمانی گود رفته تغییر کرده بود. به نظرش رسید بهترین راه برای تلف کردن وقت خواندن کتاب است. به کتابهایش که روی زمین و در گوشه دیوار پراکنده شده بود نگاهی انداخت. کتابهای زیادی نداشت اما بعضی از همان ها را نخوانده یا نیمه کاره رها کرده بود. کتاب رمان آشنایی نظرش را جلب کرد. شروع کرد به ورق زدن و تصمیم گرفت به خواندن. اما در همان ابتدا پشیمان شد. خواندن کتاب جدید تمرکز می خواست و از همه مهمتر در نظر او مثل پروژه ای بود که اگر شروع می شد باید تمام هم می شد اما نه حوصله ای داشت و انگیزه کافی. کتاب را به همان گوشه دیوار پرت کرد و دوباره دنبال سوژه ای برای درگیر کردن ذهنش گشت. در حین این جستجو تلفن زنگ خورد. دوست قدیمی بود که پشت در خانه منتظرش بود. تا جایی که توانست برای پوشیدن لباس وقت را تلف کرد. دنبال شلوارش گشت کمربندش را از لای لباس های دیگرش پیدا کرد کلاهش را با وسواس زیادی روی سرش مرتب کرد و کار به جایی رسید که تلفن دوباره زنگ خورد و دوستش با تهدیدی دوستانه او را به دم در فرا خواند.

دوستش کسی نبود جز یکی از همکلاسی های قدیمی دانشگاه که حالا مجرد و بی کار در خانه ای در پایین شهربا دریافتی ناچیزی از خانواده متلاشی شده اش زندگی می گذراند. پدرش همراه با دختر جوانی که به عنوان زن دوم اختیار کرده بود در شهر محل زندگی سابقش و جدا از خانواده زندگی می کرد و به علت اعتیادی که داشت همیشه مورد ملامت اعضای خانواده بود. مادر پیرش هم در همان شهر و جدا از بقیه زندگی می کرد و گویا برادری داشت که با او باشد و خواهری که در نزدکی این خانه مجردی زندگی می کرد و ظاهراْ به تازگی به جمع زنان طلاق گرفته شهر پیوسته بود. خودش هم علاقه ای به کار کردن نداشت. همه دنیای پیرامونش را به شدت خاکستری می دید. برای هر توصیه به کاری هم دلیلی داشت و هر کدام را به نحوی رد می کرد. با اینکه بالاترین معدل را در دانشگاه کسب کرده بود اما ناسازگاری با جامعه او را به دور از اجتماع و حاشیه شهر و در خانه ای چهل متری رانده بود. خانه او حیاط نسبتاً دلبازی داشت که در آن چند درخت از جمله ازگیل، آلبالو وسیب و روی زمین هم بوته های توت فرنگی و کدو و چند گلدان کاکتوس رونده در حاشیه دیوارش به چشم می خورد. بعد از احوالپرسی مختصر بین دو همکلاسی سابق، هر دو به نحوی سعی داشتند موضوع مشترکی برای ادامه صحبتشان پیدا کنند اما هر چه گفتنی بود قبلاً گفته شده بود. از وضعیت بد بازار و رشته ای که در آن درس خوانده بودند تا کار آزاد و نداشتن سرمایه و حتی رفتن به خارج از کشور برای شاید آینده ای بهتر و در بسیاری از موارد دوست او به این جمله بسنده می کرد که در نهایت همه ما به زیر خاک خواهیم رفت و تلاش بی فایده ست. برای اینکه کمی از کسالت و بی رنگی بحثشان کم کند مرد دوستش را دعوت به صرف چای کرد اما طبق روال همیشه با مقاومت عجیب و تعارفات خارج از درک او مواجه شد اما به هر حال توانست او را مجاب کند که یک استکان چای برای او هزینه ای ندارد و نیاز نیست بعداً این محبتش را تلافی کند! بعد از صرف چای و با با گذشت ساعتی دیگر از شب دوستش از مخاطرات جدی منطقه ای که در آن زندگی می کرد از نظر سرقت و جرم های پیش آمده صحبت به میان آورد و با خداحافظی سریعی دور شد.

ساعت یازده شب بود و بار دیگر به این فکر کرد امشب چه بهانه ای برای به صبح رساندن باید پیدا کند. بار دیگر چشمش به کتابهایش افتاد اما به سرعت متوجه شد که این گزینه قبلاً رد شده است. آلبوم عکس قدیمی را از روی کمد برداشت و شروع به مرور عکس های سالهای گذشته خودش کرد. به هر حال برای وقت گذراندن بد نبود اما به هیچوقت نمی خواست درگیر خاطرات هر کدام از عکسهایی که می بیند شود و بعد از گذراندن نزدیک به یک ساعت حالا چشمانش او را دعوت به خواب می کردند. به رختخواب رفت اما عکسهای قدیمی حالا در ذهنش مرور می شدند و ذهن او پر شد از خاطرات سالهایی که گذشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
بانو(◕‿-) جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 23:57 http://khaterateman95.blogsky.com

اقا اینا داستانه یا....؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.